کوشال یکی از روستاهای بسیار زیبای بخش مرکزی شهرستان لاهیجان تو استان گیلانه. من رفتم. بسیار جای دلیه. فقط اگه میرید لطفا به طبیعت احترام بذارید. این روستای کوشال از نظر جغرافیایی، جای چندان وسیعی نیست و هیچ‌وقت به نسبت شهرهای بزرگ نزدیکش، جمعیت زیادی نداشته اما آدم‌های مهمی اونجا به دنیا اومدن. اساسا فامیلی کوشالی، فامیلی‌ایه که تو کتاب‌های تاریخ زیاد دیده میشه. 


مثلا شیخ عبدالحسین عترتی کوشالی یکی از روحیانیون به نام شمال و از شاگردان مهم آخوند خراسانی، اهل این روستا بوده. شیخ عبدالحسین کتاب‌های تحلیل فقهی مهمی نوشته. پسرهاش محمدحسن و محمد کاظم هم راهش رو ادامه دادن و آدم‌های مهمی هم بودن. اگه نمی‌دونید آخوند خراسانی کیه و چرا خیلی مهمه هم دعوتتون می‌کنم درباره‌ش مطالعه کنید؛ در این مقال نمی‌گنجد. 

اساسا باید گفت این روستا، روستایی مذهبی به حساب میاد و ریشه‌ی اغلب خانواده‌هاش به چهره‌های مذهبی جدی میرسه. خانواده‌ی عترتی رو باید یکی از مهم‌ترین خانواده‌های تاریخی این روستا بدونیم. یکی از پسرعموهای شیخ عبدالحسین که متاسفانه حتی با پرس‌وجوهای محلی هم به اسمش نرسیدم، پدر یکی از مشهورترین خانواده‌های تاریخ معاصر این روستاست. نام کوچیک این آقای عترتی کوشالی ممکنه عبدالله، شرف‌الدین یا ناصرالدین باشه. این‌ها اسم‌هایی بوده که من در جریان تحقیق بهشون رسیدم. شاید هم چیز دیگه‌ای بوده. 

وقتی تو پاییز ۱۳۳۱ پسر اول اقای عترتی و همسرش فاطمه کوشالی متولد شد، اوضاعشون مثل تمام روستایی‌های شمال ایران در دهه‌ی ۳۰ بود. اگه دارید فکر می‌کنید چطور نام مادر خانواده رو میدونیم ولی نام پدر رو نه، باید بگم دندون رو جیگر مبارک بذارید، معلوم میشه به وقتش.

عرض می‌کردم.

درباره دهه‌ی ۳۰ خورشیدی بارها و بارها به تفصیل صحبت کردم تو اوتسایدرز و نمی‌خوام اطاله کلام بشه تو این اپیزود. همینقدر یادآوری کنم که این دهه رو میشه سیاه‌ترین دوره‌ی اقتصادی عصر پهلوی، چه پهلوی اول و چه پهلوی دوم دونست. نرخ بیکاری بالا، تورم افسارگسیخته، اوضاع سلامت و اجتماع و این‌ها هم داغون. خانواده‌ی عترتی هم مثل بقیه‌ی اقوام و هم‌روستایی‌هاشون تو کوشال، حتی خیلی بیشتر از مردم شهرهای بزرگ و پایتخت با مشکلات دست‌وپنجه نرم می‌کردن.

پدر خانواده با وجود مشکلات مالی بسیار زیاد، اعتقادی به ایده‌ی «فرزند کم‌تر، زندگی بهتر» نداشت و حدفاصل تولد اولین پسرش تا ۱۲ سال بعد، خانواده رو صاحب ۳ پسر دیگه هم کرد. نجم‌الدین، شمس‌الدین و کمال به ترتیب سن، پسرهای بعدی بودن. احتمالا شما هم دارید فکر می‌کنید اسم پسر آخر هم باید کمال‌الدین باشه که باید بگم خیر اینطور نیست.

خانواده‌ی مذهبی و کشاورز عترتی کوشالی به پشتوانه‌ی پسرعموها و اقوام دیگه، این فرصت رو داشت که پسرها رو سراغ درس هم بفرسته. مسئله‌ای که تو اون روزها برای پسرها ممکن بود اما برای دخترها، خیر.

کاری نداریم.

علاالدین تو لاهیجان مدرسه رفت و سال ۱۳۴۹ فارغ‌التحصیل شد. درحالی که برادرهای دیگه‌ش مشغول تحصیل بودن و می‌تونستن به باباشون کمک کنن، تصمیم گرفت بیاد تهران و به تحصیل ادامه بده. درباره‌ی این مقطع هم به تفصیل صحبت کردم تو اوتسایدرز. تو اپیزود تیمسار تعریف کردم براتون که برنامه‌های اقتصادی پهلوی دوم این دهه رو بعد از دهه‌ی سیاه ۳۰ به دورانی درخشان تبدیل کرد اما در آستانه‌ی دهه‌ی ۵۰ بود که مشکلات کم کم برگشتن و شاه فضای سیاسی رو هم به سمت خفقان بیشتر برد.

در سایه‌ی وضعیت بهتر اقتصادی بود که امثال علاالدین عترتی تونستن از روستاها به تهران مهاجرت کنن اما اونجا با وضعیت نابسامان سیاسی و اجتماعی روبرو شدن. البته اینکه مهاجرت از روستا به شهر اتفاق خوبیه یا نه موضوع صحبتمون نیست. خیلی مفصله. خلاصه‌ش اینکه نشونه‌ای از مرکزگرایی به حساب میاد و اتفاق خوبی نیست.

علاالدین بچه‌ی قوی بنیه، سریع و باهوشی بود. به توصیه‌ی دوستان و معلماش در لاهیجان، رشته‌ی تربیت بدنی رو انتخاب کرد. تربیت بدنی رشته‌ای بود که تحصیل در اون ساده‌تر بود و هزینه‌های کم‌تری هم داشت.

شروع تحصیل علاالدین در رشته‌ی تربیت بدنی دانشگاه تهران با یکی از مهم‌ترین وقایع اجتماعی تاریخ معاصر ایران که از قضا در شمال رخ داد همراه بود.

واقعه‌ی سیاهکل

نیمه شب ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ محمدعلی محدث قندچی، هوشنگ نیری، محمدمهدی اسحاقی، جلیل انفرادی، احمد فرهودی، علی‌اکبر صفائی فراهانی، اسماعیل معینی عراقی، محمدهادی فاضلی، شجاع‌الدین مشیدی، هادی بنده‌خدا لنگرودی، محمد رحیم سمائی، غفور حسن‌پور اصیل، ناصر سیف دلیل صفایی، عباس دانش بهزادی و اسکندر رحیمی مسچی اعضای سازمان چریک‌های فدایی خلق، نزدیک پاسگاه ژاندارمری سیاهکل از اتوبوسی که چند روز قبل دزدیده بودن پیاده شدن. این ۱۳ نفر به پست جنگلداری و پاسگاه حمله کردن و ۹ قبضه اسلحه شامل برنو و مسلسل رو تصاحب کردن. ژاندارمری به تصرف اعضای سازمان دراومد اما اون‌ها خیلی اون‌جا نموندن و چند ساعت بعد به سمت کوه‌های سنگی اطراف فرار کردن.

شاه بامداد فرداش دستور داد برادرش غلامرضا در راس گروه ضربت متشکل از کوماندوهای ارتش به منطقه برن. این  گروه تا ۸ اسفند جنگل‌های سیاهکل و اطراف رو شخم زد و دو چریک رو کشت. یک نفر از این چریک‌ها بعدا زیر شکنجه کشته شد، ۱۰ نفر دیگه هم تا آخر اسفند به حکم دادگاه ویژه با شلیک گلوله اعدام شدن.

سازمان چریک‌های فدایی خلق، شاخه‌ای منشعب از سازمان مجاهدین خلق بود. سازمان چریک‌های فدایی بعد از اون شکل گرفت که گروه‌های سیاسی در اوایل دهه‌ی ۴۰ به شدت سرکوب شدن. 

داخل پرانتز، نکته کنکوری: سرکوب سیاسی، مشکلات رو برطرف نمیکنه بلکه آدم‌هایی که تحت فشار ناشی از اون مشکل‌ها هستن رو رادیکال میکنه.

این سازمان رسما از سال ۵۰ شروع به کار کرد اما واقعه‌ی سیاهکل به نام اعضای این سازمان ثبت میشه چون نفراتی که اسمشون رو شنیدیدم، از اعضای موسسش بودن.

هرچند این خیزش مسلحانه با مشت فولادین حکومت تنبیه شد و نتونست به اهداف نظامیش که بردن اسلحه از ژاندارمری بود برسه اما به اهداف سیاسیش رسید. خبر مثل بمب اتم در سطح کشور منفجر شد. تا فروردین ۵۰ حکومت در بسیاری شهرها و به‌طور مشخص تهران، بازداشت‌های اتوبوسی رو در دستور کار داشت. هر دانشجویی که از کنار میتینگ چپ‌ها گذشته بود بازداشت میشد. خیلی‌ها هم این وسط سر به نیست شدن. 

موج بازداشت‌ها و سرکوب باعث آشنایی بیشتر دانشجوهای دیگه با سازمان مجاهدین خلق و شاخه‌های مختلفش شد. مخالفیان حکومت به شدت تحت تاثیر این اولین اقدام نظامی علیه پهلوی قرار گرفتن. این تاثیر به قدری جدی و بزرگ بود که هنرمندهای شناخته شده با الهام ازش آثار بزرگی خلق کردن. 

چند ماه بعد از این حادثه و در جریان موج بعدی سرکوب، اسفندیار منفردزاده شعر درخشانی از  شهریار قنبری رو به ترانه‌ی «جمعه» تبدیل کرد که با صدای زنده‌یاد فرهاد مهراد به یکی از ماندگارترین آثار تاریخ موسیقی ایران تبدیل شد.

 

شعرها و نقاشی‌های بسیار زیادی با الهام از این خیزش خلق شدن. نشریه‌های قانونی و غیرقانونی درباره‌ش نوشتن و خیلی زود، دیگه کسی نبود که جزئیات دقیقش رو ندونه.

این موج عظیم علاالدین عترتی رو هم با خودش برد. جوون تازه‌وارد به دانشگاه تهران که اومده بود تربیت بدنی بخونه، چشم باز کرد و خودش رو وسط میتینگ‌های داغ دانشجوها دید. ماجرای سیاهکل تو حدود ۲۰ کیلومتری روستای محل تولد علاالدین رخ داده بود و این، آتیش روحش رو انگار شعله‌ورتر هم می‌کرد.

علاالدین سال ۵۲ درس رو رها کرد و برگشت لاهیجان. تو دانشگاه مدتی فوتبال بازی کرده بود و می‌دونست استعداد خوبی داره. در آغاز این دهه، فوتبال در شمال ایران داشت اوج می‌گرفت و تیم‌های گیلانی رفته رفته برای خودشون اسم و رسمی دست و پا می‌کردن. علاالدین یک سال تو تیم‌های محلی بازی کرد تا اینکه سال ۵۳ همزمان با تاسیس سپیدرود رشت، راهی این تیم شد. 

سپیدرود که تاسیس شد، ملوان داشت برای خودش در سطح ملی اسم و رسمی دست و پا می‌کرد. علاالدین مهاجم خوش‌تکنیک و سریعی بود. اون روزها تو گیلان مهاجم‌های بسیار بزرگی حضور داشتن. بزرگ‌ترینشون عزیز اسپندار بود که آقای گل ایران هم شد و یکی از بهترین گلزن‌های تاریخ جام تخت جمشیده. غفور جهانی هم بود که درخشان بود و بازیکن ملی هم شد و از عوامل موفقیت‌های چشمگیر ملوان به حساب میاد. علی نیاکانی هم مهاجم بسیار درخشانی بود.

عزیز اسپندار (راست) و غفور جهانی

عزیز اسپندار (راست) و غفور جهانی

زیرسایه‌ی این بزرگان، عترتی فرصتی برای عرض اندام در زادگاهش پیدا نکرد. جایی ثبت نشده که عملکردش تو سپیدرود چطور بود. اساسا تاریخچه‌ی سپیدرود عجیبه. حتی در مورد سال تاسیسش هم حرف‌های زیادی مطرحه. خیلی گشتم دنبال عملکردشون در اون سال اما هر چیزی مرتبط با علاالدین عترتی از آرشیو تمام تیم‌ها پاک شده. حتی جاهایی اسمش رو اشتباه وارد کردن که با جست‌وجو نشه بهش رسید. اینطوری هم نبود که روزنامه‌ها و مجله‌ها چیزی درباره سپیدرود یا تیم‌های هم‌سطحش در اون زمان بنویسین. همه چیز در تیم‌های سطح بالا خلاصه شده بود.

حالا عرض می‌کردم.

عملکردش تو سپیدرود، هرجور که بود، اونقدر خوب بود که دارایی سراغش بیاد. دارایی در اون سال‌ها، یکی از تیم‌های مهم ایران بود. سال ۵۴ کاپیتان تیم کسی نبود جز پرویز قلیچ‌خانی. بهترین فوتبالیست تاریخ ایران و سوژه‌ی اپیزود یک اوتسایدرز که اگر دنبال‌کننده‌ی من در شبکه‌های اجتماعی باشید، خاطرتون هست که چقدر تلاش کردم باهاش گپ بزنم اما خبردار شدم بیمار شده و بخشی از حافظه‌ش رو از دست داده. غم‌انگیز و حسرت‌آور.

علاءالدین عترتی کوشالی

علاءالدین عترتی کوشالی

جلال طالبی تیم بسیار جوونی داشت اون سال. به جز کاپیتان پرویز و مسعود معینی، بازیکن باتجربه‌ی دیگه‌ای تو ترکیبشون نبود. اتفاقا مشکل گل‌زدن هم داشتن و لابد عترتی رو برای همین جذب کردن. حسین فداکار و حمید علیدوستی دو مهاجم جوون دیگه‌ی تیم بودن. فداکار بعدها تا نزدیک تیم ملی رفت و علیدوستی هم که حتما می‌دونید یک دهه بعد از این، بهترین مهاجم ایران و یکی از بهترین‌های آسیا بود.

تیم جوون جلال طالبی، توان رقابت با تیم‌های قدرتمند اون سال رو نداشت و در نهایت با ۹ برد و ۱۵ مساوی در ۳۰ بازی در رده‌ی ششم جدول ۱۶ تیمی ایستاد. البته که عملکرد بسیار خوبی بود. پرسپولیس قهرمان شد، هما، پاس، تاج و ابومسلم هم تیم‌های دیگه‌ی بالا سر دارایی بودن. برای اینکه بفهمم علاالدین عترتی چقدر بازی کرد، تمام روزنامه‌های اون سال رو ورق زدم و به ترکیب تیم‌ها در گزارش بازی‌های مراجعه کردم. اگر شمارش من درست بوده باشه، عترتی تو ۶ بازی این فصل تو ترکیب اصلی بود و چهار بار دیگه هم به‌عنوان یار تعویضی به زمین رفت. دارایی به شدت مشکل گل‌زدن داشت و اگه درست شمرده باشم نصرت اصلانی با فقط ۳ گل بهترین گل‌زن این تیم بود. عترتی در این فصل گلی نزد. 

علاءالدین عترتی کوشالی

علاءالدین عترتی کوشالی

برای پرسپکتیو، بگم که ناصر نورایی از هما با ۱۸ گل آقای گل اون سال بود. نیاکانی از ملوان، ذوالفقار نظام‌آبادی از نفت آبادان و محمود ابراهیم‌زاده از ابومسلم هم ۱۱ گل زدن اون سال.

همبازی شدن با پرویز قلیچ‌خانی، آتش فعالیت‌های سیاسی عترتی رو تندتر کرد. تو شماره‌ی ۱۹ مجله‌ی آرش که پرویز قلیچ‌خانی منتشر می‌کرد و به تفصیل درباره‌ش صحبت کردیم، قلیچ‌خانی از این میگه که عترتی جوون سر به راه و اهل مطالعه‌ای بوده.

در بعضی از منابع اومده که علاالدین عترتی برای ملوان و پرسپولیس هم بازی کرده. درباره‌ی این مسئله بسیار تحقیق کردم اما چیزی پیدا نکردم. دوستی که نمی‌خواد اینجا نامش رو ببرم و اهل رشته، رفت به انزلی تا اونجا از هوادارهای قدیمی ملوان در این‌باره بپرسه. چیز خاصی دستگیرش نشد. سه روز پرس‌وجو تو کافه‌ها و قهوه‌خونه‌ها و جاهای مختلف در نهایت به اینجا ختم شد که تعدادی تصویر علاالدین رو شناختن اما ترجیح دادن درباره‌ش صحبت نکنن. کسی هم یادش نبود که واقعا برای ملوان بازی کرده یا نه. حالا یا یادش نبود، یا نخواست صحبت کنه رو دیگه نمی‌دونیم.

درباره‌ی پرسپولیس هم همینطور. با چند نفری از اون دوران گپ زدم اما کسی تایید نکرد. یک نفر از اعضای تیم پرسپولیس تو اون سال‌ها گفت «احتمالا» سر تمرین تیم اومده اما اینکه بازی کرده یا نه و بازیکن پرسپولیس بوده یا نه رو نمی‌دونیم.

چیزی که از گزارش روزنامه‌ها برمیاد اینه که علاالدین دست‌کم تا سال ۵۶ بازیکن دارایی بوده. تو دو سال دوم حضورش تو این تیم، بسیار کم‌تر از سال اول بازی کرده که دلیل مهمش میتونه فعالیت‌های سیاسیش باشه. تو سال‌های ۵۵ و ۵۶ وقت زیادی رو در لاهیجان به سازماندهی تظاهرات ضد حکومتی اختصاص داد. تا اینجای تاریخ، علاالدین عترتی، عضو رسمی سازمان مجاهدین خلق نیست. 

شمس‌الدین و نجم‌الدین برادرهای دیگه علاالدین هم تحت تاثیر برادر وارد فضای سیاسی و مبارزه علیه نظام شاهنشاهی شده بودن.

دقیقا مشخص نیست تا کی اما علاالدین مدت زیادی در سطح اول فوتبال باقی نموند. می‌دونیم که نظام حضور مخالفانش در سطوح بالای شهرت رو اصلا نمی‌پذیرفت. اما خود نظام هم خیلی از عمرش باقی نمونده بود.

سقوط رژیم شاهنشاهی

وقتی بهمن ۵۷ رژیم سقوط کرد، امثال علاالدین تصور می‌کردن روزهای خوبی پیش رو دارن. بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب، علاالدین برگشت لاهیجان. دیگه خبری از فوتبال نبود. به نظر نمیرسه که دلیل ادامه ندادنش فنی بوده باشه چون اونطور که اون‌دوره‌ای‌ها میگن، اونقدر بازیکن خوبی بود که بیشتر تیم‌های لیگ به جز مثلا پرسپولیس و تاج و یکی دو تیم دیگه دنبالش باشن. 

علاالدین البته با وجود تمام مشغله‌های سیاسی‌ای که برای خودش ساخته بود و فعالیت‌های جدیش علیه حکومت وقت، درس رو رها نکرد و لیسانس تربیت‌بدنی رو از دانشگاه تهران گرفت.

بهار سال ۵۸ در اولین دور انتخاب اعضای شورای شهر لاهیجان، به‌عنوان عضو اصلی انتخاب شد. عضویتش در این شورا باعث شد سازمان مجاهدین بیشتر از قبل بهش علاقه‌مند بشه. نمی‌دونیم چرا و چطور اما از این تاریخ بود که رسما عضو سازمان مجاهدین شد. 

عضویت در سازمان مجاهدین، درهای تازه‌ای به روش باز کرد. یکی از اولین کارها این بود که نام حمید رو برای خودش انتخاب کرد؛ «نام سازمانی». رسم نانوشته‌ای بین فعالای سیاسی به‌خصوص چپ بوده و هست که برای خودشون نام دیگه‌ای انتخاب می‌کردن. حتی اگه لازم نبود که هویتشون رو مخفی کنن. این رسم رو  سازمان‌ها و احزاب سیاسی / نظامی امروز هم دارن. 

یکی دیگه از تغییرات مهم تو زندگی حمید عترتی، بعد از ورود رسمیش به سازمان مجاهدین خلق، آشناییش با عصمت شریعتی بود. عصمت شریعتی که گویا از اقوام نزدیک شریعتی‌ای که همه میشناسیم هم هست، جوون‌تر از حمید بود. 

جایی در اسناد سازمان، ندیدم این ازدواج، ازدواج سازمانی بوده باشه. احتمالا می‌دونید که ازدواج سازمانی، صفتیه که برای توصیف ازدواج‌های زورکی در سازمان مجاهدین استفاده میشه. یه مدیر رده بالایی، مجبور میکرده که دو نفر باهم ازدواج کنن. حالا یا هر دو رو مجبور میکرده یا در اغلب موارد، زن رو مجبور میکرده. میگفتن این ازدواج برای آینده مبارزه مناسبه یا دلایلی مشابه.

اینطور به نظر میرسه که علاالدین یا همون حمید و عصمت شریعتی علاقه‌مند به‌هم بودن. خلاصه ازدواج شکل میگیره و فعالیت‌های سیاسی بسیار بسیار جدی‌تر از قبل هم میشه. 

۳۰ خرداد ۱۳۶۰

خاطر شریف باشه، تو اپیزود یارومه تعریف کردم که سال ۶۰، طرح عدم کفایت سیاسی ابوالحسن بنی‌صدر رئیس‌جمهور وقت در مجلس بررسی شد. این طرح که به کنار رفتن بنی‌صدر ختم شد، اعتراض‌های زیادی رو در پی داشت. سازمان مجاهدین نیروهاش رو به خیابون آورد و اوضاع قاراش میش شد.

در واقع تظاهرات ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، نقطه برداشتن اسلحه توسط سازمان مجاهدین خلق و آغاز سرکوب و قتل عام تقریبا یک دهه‌ای نیروهای چپ توسط جمهوری اسلامی بود.

اما چی شد که اونطوری شد؟

تو اپیزود یارومه گفتم که اولین انتخابات ریاست جمهوری بعد از برچیده شدن سیستم پادشاهی، بهمن ۵۸ برگزار شد. اون موقع که هنوز دفتر دستکی به نام شورای نگهبان خلق نشده بود، خیلی‌ها وارد کارزار انتخابات شدن. این وسط افراد زیادی به طرق مختلف کله شدن یا کنار رفتن.

آیت‌الله خمینی گفت ترجیح میده روحانیون وارد بازی نشن و اینطوری شد که آخوندها، حتی مهم‌هاشون انصراف دادن. 

در نهایت حزب جمهوری اسلامی که مهره‌های قدرش آخوند بودن مجبور شد با جلال‌الدین فارسی وارد رقابت بشه که بعدا مشخص شد اصالتش ایرانی نیست و مجبور شد کنار بره. مسعود رجوی رهبر سازمان مجاهدین خلق که تازه از زندان در اومده بود هم ثبت‌نام کرد ولی بعد که آیت‌الله خمینی گفت کسایی که به قانون اساسی رای ندادن هم نیان، مجبور شد کناره‌گیری کنه.

چرا به قانون اساسی رای نداده بودن؟ رجوی ۴ اسفند ۵۷ تو دانشگاه تهران به این سوال جواب داده بود:


انقلاب ما ناقص و ناتمام و رو به افول خواهد بود، مگر اینکه هیچ گونه تضییق نظامی و سیاسی برای انقلابیون اصیل و جان بر کف که از قدیم می جنگیده اند به وجود نیاید و انتصابات، تا سرحد امکان و به خصوص در سطح کادرهای رهبری کننده با نظر شوراهای مردمی صورت گیرد.

اینطوری شد که آیت‌الله خمینی حتی بعد از دیدار سه نفره با مسعود رجوی و موسی خیابانی نفر دوم سازمان، تصمیم گرفت بکشه زیر فعالیت‌های سیاسی مجاهدین. این دیدار داستان مفصلی داره که اینجا نمیشه وارد جزئیاتش شد چون خیلی از بحث اصلی دور میشیم. همینقدر بگم که حکومت مجتبی طالقانی پسر سید محمود طالقانی از آدم‌های مهم انقلاب رو که مارکسیست بود بازداشت کرد. آقای طالقانی هم به نشانه اعتراض از تهران خارج شد. اینطوری شد که رهبر انقلاب تحت فشار سیاسی سنگین قرار گرفت و مجبور شد به دیدار با رجوی و خیابانی تن بده. درباره خود دیدار هم روایت متناقضی از دو سمت هست که چون قابل راستی‌آزمایی نیستن، اینجا کاری نداریم باهاشون.

عرض می‌کردم.

انتخابات برگزار شد و بنی‌صدر رای آورد. از همون روز اول، مجلس که کاملا گوش به فرمان آیت‌الله خمینی بود با نخست‌وزیر پیشنهادی مخالفت کرد. رهبر انقلاب هم خیلی شفاف گفت که مجلس آدم‌های غیر انقلابی رو تایید نکنه و پرونده رو بست.

خلاصه دعوا شروع شد و خیلی بالا گرفت. 

بنی‌صدر که رای بالایی از مردم گرفته بود، بهترین راه رو سخنرانی‌های طوفانی دید. از مرداد تا اسفند ۵۹ دست‌کم سه سخنرانی تند کرد و حکومت جدید رو گرفت زیر تازیانه. مثلا ۱۰ مرداد ۱۳۵۹ گفت:

من باید به شما بگویم اگر من بخواهم به راه علی بروم، در برابر آن‌ها که می‌خواهند به نام مکتب این قدرت را به انحصار در آورند، باید با قاطعیت تمام بایستم.

۲۸ مرداد ۵۹ دقیقا تو روزی که بنی‌صدر با اعضای برجسته حزب جمهوری اسلامی پیش رهبر انقلاب رفته بودن تا آشتی کنن و بنی‌صدر به آیت‌الله خمینی گفته بود دیگه مشکلی نیست، روزنامه انقلاب اسلامی متعلق به بنی‌صدر گزارشی طوفانی نوشت. از این نوشت که یه نوار به دستشون رسیده که تو اون حسن ایت از کله گنده‌های حزب جمهوری اسلامی، گفته برای بنی‌صدر برنامه‌ای داریم که باباش هم نمیتونه کمکش کنه. اینطوری بود که آشتی بنی‌صدر با حزب جمهوری اسلامی فقط چند ساعت دووم آورد. هرچند بهشتی رئیس دیوان عالی کشور و دبیرکل حزب چند روز بعد گفت مسئولیت صحبت‌های آیت با خودشه و به حزب ربطی نداره اما دیگه تشت رسوایی از پشت بوم افتاده بود.

حسن آیت

حسن آیت

۱۴ اسفند بنی‌صدر در سالروز درگذشت دکتر مصدق یه سخنرانی خیلی مفصل کرد. ساعت ۱۵:۴۰ رفت در جایگاه و بیشتر از ۳ ساعت حرف زد. نیروهای طرفدار آیت‌الله خمینی با اسلحه و چوب و چماق تو دانشگاه حضور داشتن و از اینکه رئیس‌جمهور اونطور از مصدق تمجید کرد خوشحال نشدن. شعار دادن و بنی‌صدر در جواب گفت:

این‌که رئیس جمهوری برای صحبت بیاید و عده‌ ای با اسلحه سرد و گرم برای اخلال بیایند، این جمهوری، جمهوری نیست که بتواند دوام بیاورد. مگر این که شما مردم همان طور عمل بکنید که کردند، از این پس هم باید به این چماق‌دارها که معلوم است چه‌ کسانی هستند بگویم که: بدانید و چماق‌هایتان را هم بشکنید. مگر از کار مغز چه زیانی دیدید که آن را با چماق عوض کردید؟ به‌جای چماق‌های‌تان مغزهای‌تان را به‌کار بیندازید! آن‌وقت خواهید دید که جوّ اجتماعی ما تا کجا سالم، پاک و منزه خواهد شد. این جمهوری به‌ خواست خدا و با پشتیبانی بی‌دریغ شما مردم از خطرها خواهد گذشت و پیروز خواهد شد.

اما اوج سخنرانی اینجا بود:

اشخاصی که امام فرمودند در نهادهای انقلاب رخنه کرده اند و فساد می کنند، هر وقت به اینها می گویی چرا فساد می کنی؟ می گویند رئیس جمهور مخالف نهادهای انقلاب است در حالی که رئیس جمهور موافق نهادهای انقلاب است و مخالفان نهادهای انقلاب رخنه کرده اند و به نام این نهادها کارت گرفته اند و برای فساد به اینجا آمده اند. الان گزارش کوچصفهان هم اینجاست. در آنجا هم همین ها بودند. اینها باید تصفیه و به شدت تنبیه بشوند.

… بنابراین شما به مردم نگوئید و نگوئید که مردم خودشان هستند که این کارها را می کنند اینها سازمان یافته است و باید ریشه این سازمان خشکیده شود. توهین به رئیس جمهور این ملت، توهین به این ملت است. و این ملت توهین به خود را تحمل نخواهد کرد. آرام باشید گوش دهید، برای این که این مطالب، مطالب مهمی است.

همزمان که این‌ها رو میگفت، دست کرد جیبش و کارت شناسایی یه سری رو که دولت بازداشت کرده بود نشون ملت داد:

کمیته انقلاب اسلامی تهران، مرکز تربیت معلم پسران تهران، ستاد بسیج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان، بخش تحقیقات ایدئولوژیک و سیاسی دبیرستان دولتی مقداد.

اینطوری شد که اوضاع خیلی ناجور شد. درگیری‌ها بالا گرفت و زدوخوردها به حدی رسید که سخنرانی به‌هم خورد و تعدادی کشته، زخمی و بازداشت شدن. از اینجا دیگه پرونده بنی‌صدر بسته شد. 

آیت‌الله خمینی یه کمیته‌ای تشکیل داد تا به ماجرا رسیدگی کنه و خب می‌تونید حدس بزنید که تقصیر افتاد گردن بنی‌صدر. رئیس‌جمهور گفت من قبول ندارم. آیت‌الله خمینی هم ۶ خرداد ۶۰ یعنی تقریبا ۴ ماه بعد ماجراهای دانشگاه تهران تو یکی از مشهورترین سخنرانی‌هاش که حتما بارها و بارها شنیدینش ولی تقریبا مطمئنم نمی‌دونستید مربوط به این ماجراست گفت:

اینطوری شد که بنی‌صدر ماستش رو کیسه کرد و رفت تو خفا مخفی شد؛ به این امید که آب‌ها از آسیاب بیفته. غافل از اینکه هیچ آبی از آسیاب آیت‌الله خمینی نمیفتاد.

روزنامه اعتماد تو شماره ۱ تیر ۱۴۰۲ و تو گزارشی با امضای محمدحسن نجمی از قول عبدالله جاسبی از سیاسیون مذهبی و نزدیک به ایت‌الله خمینی مینویسه:

همین که امام وارد جلسه شدند من بودم و شهید بهشتی و آقای هاشمی. امام بی‌مقدمه شروع کردند به اعتراض کردن به ما که شما از خدا نمی‌ترسید؟ چرا آن قدر اختلاف ایجاد می‌کنید و به همدیگر می‌پرید؟ چرا به فکر مردم نیستید؟ یک آن آقای هاشمی ناراحت شدند و شروع کردن به تند صحبت کردن به امام که ما خجالت بکشیم؟ آن‌قدر این بنی‌صدر علیه ما حرف می‌زند و آبروی ما را می‌برد شما حرفی نمی‌زنید؟! و بعد آقای هاشمی ساکت شدند و زدند زیر گریه! امام جلسه را ترک کردند و ما هم همین‌طور سکوت کرده بودیم. فردای آن روز حاج احمد آقا به ما زنگ زدند و گفتن دیشب امام خواب‌شان نبرده است و حکم عزل بنی‌صدر را از فرماندهی کل قوا صادر کرده‌اند.

و بعد از این بود که خرداد ۶۰ به یکی از داغ‌ترین خردادهای تاریخ معاصر تبدیل شد. روز ۲۸ خرداد بنی‌صدر و مسعود رجوی که حزبش تنها حامی مهم رئیس‌جمهور مستقر بود از طرفدارهاشون خواستن که به خیابون بیان. ۲۹ و ۳۰ خرداد، تظاهرات بسیار بزرگی در چندین شهر برگزار شد.

اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس وقت مجلس تو کتاب خاطراتش درباره اون روز اینطور می‌نویسه:

من به مجلس رفتم . طرح “عدم کفایت سیاسی آقای بنی صدر” در دستور بود…جمعیت عظیمی از حزب اللهی‌ها در بیرون مجلس جمع شده بودند و خواستار سرعت کار بودند…

گروهکهای مجاهدین خلق و پیکار و رنجبران و اقلیت فدایی و… تدارک وسیعی برای ایجاد آشوب و جلوگیری از کار مجلس دیده بودند و به نحوی اعلان مبارزه مسلحانه کرده‌اند. ازساعت چهار بعدازظهر به خیابان‌ها ریختند و تخریب و قتل و غارت و آشوب را در تهران و بسیاری از شهرستان‌ها آغاز کردند. کم کم نیروهای سپاه و کمیته‌ها و حزب‌اللهی‌ها به مقابله برخاستند. من در مجلس بودم. صدای تیراندازی از چندین نقطه شهر به گوش می‌رسید. خبر از جراحت و شهادت عده‌ای نیز می‌رسید…

اوائل شب، آشوبگران شکست خوردند و متفرق شدند، بدون اینکه کار مهمی از پیش ببرند؛ به جز تخریب چند ماشین و مرگ و جرح چند نفر از طرفین. شب را در مجلس ماندم. 

اولین جلسه شورای ریاست‌جمهوری به خاطر عدم دسترسی به رئیس‌جمهور (متواری است) با حضور آقایان بهشتی و رجائی و من ـ در دفتر من ـ تشکیل شد….

خبر رسید، خانم بنی صدر را هم بازداشت کرده‌اند. نظر دادیم ایشان را آزاد کنند و در خانه تحت نظر داشته باشند.

از اون طرف مجتبی طالقانی که صحبتش شد هم سال ۹۹ به رادیو زمانه گفته که مکالمات بی‌سیمی نیروهای سپاه و بسیج رو شنیده که گفتن آیت‌الله خمینی دستور تیر داده.

خلاصه دو طرف تقصیر خشونت وحشتناک اون روز رو گردن همدیگه میندازن و نمیشه هیچ‌کدوم از نظرها رو تایید یا رد کرد. چیزی که می‌دونیم اما اینه که سازمان مجاهدین از همین روز اسلحه دست گرفت و رسما وارد مبارزه مسلحانه علیه جمهوری اسلامی شد.

نشریه مجاهد، ارگان رسمی سازمان مجاهدین هم تایید میکنه که در جلسات هسته‌های مدیریتی، قبل از ۳۰ خرداد تصمیم به مبارزه مسلحانه گرفته میشه.

سرنوشت بسیاری از آدم‌ها از این تاریخ کاملا تغییر کرد.

به جز تعداد زیادی که در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ کشته و سر به نیست شدن، تعداد بسیار زیادی هم مجبور به فرار شدن. از جمه این افراد، برادران کوشالی بودن. شمس‌الدین و نجم‌الدین به همراه برادرشون کمال که تازه ۱۶ سالش بود فرار می‌کنن شمال. اونجا میرن تو جنگل‌های لاهیجان و مخفی میشن. علاالدین و همسرش عصمت که نیروهای مهم‌تری برای سازمان بودن با کمک اعضای دیگه فرار میکنن مشهد. سه هفته‌ای تو مشهد مخفیانه زندگی می‌کنن تا اینکه عطا تو تور اطلاعاتی گرفتار میشه و سر یکی از قرارهای سازمانی میگیرنش.

شناختنش کار سختی نبود چون زمانی که می‌خواست وارد مجلس بشه عکس‌های زیادی ازش چاپ شده بود. منتقلش کردن لاهیجان جایی که سه برادر دیگه‌ش رو هم تو جنگل گرفته بودن.

کمال رو در حالی بازداشت کرده بودن که یه نارنجک جنگی همراهش بوده. 

خلاصه هر چهار نفر رو میبرن تا ازشون اعتراف و نامه پشیمانی بگیرن. حواسمون باشه که هنوز جمهوری اسلامی شروع به اعدام همه زندانی‌های مرتبط با این پرونده نکرده. خیلی‌ها بعد از ابراز پشیمونی آزاد شدن اون اوایل. شمس‌الدین و نجم‌الدین که پرونده قتل داشتن و چند عملیات تروریستی انجام داده بودن، اومدن تو تلویزیون و ابراز ندامت کردن اما در نهایت اعدام شدن.

کمال اما تحت تاثیر برادر بزرگش علاالدین، ابراز پشیمونی هم نکرد و بعد از مدتی که تو زندان بود، اعدام شد.

علاالدین که عنصر مهم‌تری بود، مدت بیشتری در زندان بود و ابراز پشیمونی هم نکرد. در اصطلاح «سر موضع موند» تا زمستون همون سال. اصلا دور از ذهن نیست که شکنجه‌ش هم کردن و در نهایت اعدام شد. مثل تمام پرونده‌های دیگه دهه ۶۰، هیچ جزئیاتی از پرونده، روند رسیدگی، حکم، نحوه و تاریخ اجرای حکم موجود نیست.

علاالدین عترتی کوشالی به گفته مادرش روز ۷ دی ۱۳۶۰ در حالی که خانواده‌ش اجازه بازرسی بدنش رو نداشتن دفن شد. محل دفنش رو هم مادرش از ترس اینکه بعدا مسئله‌ای پیش نیاد نگفت.

اما صحبت از مادر خانواده شد. فاطمه ایجه‌ای با نام سازمانی محترم، خودش از اعضای سازمان مجاهدین خلق بود. البته فعالیتش اونقدر جدی هم نبود و در سطح همون فعالیت‌های سیاسی مرسوم دهه ۵۰ بود. تا اینکه پسرهاش اعدام شدن و تا چند سال حضور پررنگی تو تبلیغات سازمان داشت. بعد از مدتی اما کنار نشست و از سازمان جدا شد و رفت فرانسه. خواهرش نسرین کوشالی عضو سازمان موند و آخرین خبر ازش اینه که تو کمپ آلبانی سازمان هم بوده.

خانم ایجه‌ای ۳ مهر سال ۱۳۸۹ در شهر سرژی فرانسه از دنیا رفت و فرصت دیدار با خواهرش رو از دست داد.