این اپیزود زمانی منتشر میشه که سال ۱۴۰۲ تازه آغاز شده. سال نو مبارک. سالی که پشت سر گذاشتیم، سالی بسیار عجیب بود. سالی که با تلاش جامعهی ایران برای رسیدن به آزادی و دموکراسی به پایان رسید. این تلاش با برخوردهای غیرانسانیای همراه بود که جانهای عزیز زیادی رو از ما گرفت و به زندگیهای زیادی آسیب زد.
ما در حالی این اپیزود رو منتشر کردیم که یاد این جانهای عزیز و زندگیهای زیبا رو گرامی میداریم و میدونیم که هرچند زندگی برای ما ادامه داره اما تا همیشه اونچه در این ماهها گذشت رو به خاطر خواهیم داشت و هدفی که جامعهی ما دنبال کرد رو دنبال خواهیم کرد.
آینده همیشه برای انسان، موضوعی جذاب بوده. از قدیمیترین چیزهایی که به دست ما رسیده که از اسطورهها بوده، میتونیم بگیم گونهی ما همیشه دغدغهی اتفاقات آینده رو داشته. در طول تاریخ، انسانهایی بودن که آینده رو خیلی بیشتر از دیگران جدی میگرفتن. مثلا نیچه بین فلاسفه خیلی دغدغهی آینده داشت و آینده رو دورهی «افول تمام ارزشها» میدونست اما بعضی هم خوشبینتر بودن؛ یکی از اون آدمهای خوشبین به آینده، سوژهی قسمت جدید ماست.
پسر یکی از مهمترین سفرای پهلوی اول و عضو اولین تیم ملی بسکتبال ایران تو رقابتهای المپیک، اونقدر به آینده متصل بود که خودش رو مسافری از قرن بعد میدونست که اشتباهی تو قرن ۲۰ متولد شده. مردی که معتقد بود انسان میتونه و باید خودش رو فناناپذیر کنه چون فنا شدن نمیتونه بخشی از آیندهی ما باشه.
تو این اپیزود داستان مردی رو خواهید شنید که وصیت کرد جسدش رو منجمد کنن تا تو سال ۲۰۳۰، سالی که معتقد بود انسان به جاودانگی رسیده، از خواب بیدار بشه و به زندگی ادامه بده.
قبل از اینکه بریم سراغ داستان اصلی لازمه تذکر بدم که بخشهایی از این اپیزود، مشخصا بخش شروعش مناسب بچهها و افراد حساس نیست چون قراره توش صحنههای خشونتآمیزی تشریح بشن.
اولین ساعتهای روز ۵ سپتامبر ۱۹۷۲ تو مونیخ آلمان درحالی شروع شد که عیسی لطیف عفیف، عضو ارشد سازمان سپتامبر سیاه، دست راستش یوسف نزال و ۶ نفر دیگه از اعضای این سازمان به نامهای عفیف احمد حبیب، خالد صالح جمال، محمد صفادی، احمد چیک تا، عدنان دناوی و جمال گاشی، فنسهای شمالی دهکدهی بازیهای المپیک مونیخ که چندان قدرتمند نبودن رو قیچی کردن. این هشت نفر در حالی وارد دهکده شدن که دستکم سه تا کلاشنیکف، پنج نارنجک و دو ساک پر مهمات و اسلحههای کمری همراهشون بود. دو نفر از این جمع تو آش پزخونهی دهکده کار میکردن و خیلی خوب با مشخصات جغرافیایی محل آشنا بودن.
هدف، حمله به ساختمون ۳۱ دهکده بود که تو بخش دور افتاده از مرکز این دهکده قرار داشت و کاروان اسرائیل در اون ساکن بود. سپتامبر سیاه میخواست با گروگان گرفتن هر تعداد اسرائیلیای که ممکن بود، طرف مقابل رو وادار کنه تعداد زیادی زندانی عرب و غیرعرب رو آزاد کنه.
عیسی لطیف و تیمش حدود ساعت ۴:۳۰ صبح در حالی که همه خواب بودن از فنسها گذشتن، با چند نفر از اعضای کاروان کانادا که فکر میکردن اینها کارگرهای دهکده هستن خوشوبش کردن و حدود ۱۰ دقیقه بعد به آپارتمان شمارهی یک ساختمون ۳۱ دهکده رسیدن.
یوسف گوتفرویند داور کشتی و توویا سوکولوسکی مربی وزنهبرداری تو این واحد خوابیده بودن. گوتفرویند که خودش کشتیگیر فوقسنگین بود، صدای ورود تیم عیسی لطیف رو شنید و از روی پچپچهای عربی فهمید اوضاع خوب نیست. خودش رو انداخت پشت در تا هماطاقیش فرار کنه. در نهایت اما تلاشها با شکست مواجه شد و اعضای سپتامبر سیاه به جز گوتفرویند موشه وَینبرگ مربی کشتی رو هم زخمی کردن و گروگان گرفتن.
گروگانگیرها راه افتادن تو ساختمون و هر اسرائیلیای که سر راهشون بود رو گروگان گرفتن. تیمهای امنیتی حدود سه ساعت بعد رسیدن. زمانی که تیم عیسی لطیف ساختمون ۳۱ رو کامل در اختیار داشت. درخواست، آزادی ۲۳۴ زندانی منجمله دو آلمانی موسس سازمان ارتش سرخ این کشور و انتقالشون به مصر بود.
۱۰ ساعت از ورود تیم سپتامبر سیاه به دهکده گذشته بود که اولین ورزشکار تو درگیری با گروگانگیرها کشته شد. در نهایت مقامات به این نتیجه رسیدن که گروگانها و گروگانگیرها رو به اسم اینکه میخوان بفرستنشون مصر که برن به خواستههاشون برسن سوار هواپیما کنن اما تو راه گروگانها رو آزاد کنن.
نقشه ایراد زیاد داشت، چند خلبان هم وسط راه پشیمون شدن و برگشتن و اوضاع اینطور شد که کمتر از ۲۰ ساعت بعد شروع حمله، تروریستها، ارتش آلمان و مامورهای مخفیای که در پوشش خدمهی پرواز روی باند بودن باهم درگیر شدن.
در کمتر از ۳ ساعت ۵ نفر از تروریستها کشته شدن اما فاجعه اونجا بود که تمام گروگانها هم کشته شدن. چند نفری که به صندلیها بسته شدن بودن، وسط تیراندازی تو تاریکی شب تیر خوردن و کشته شدن. ۴ نفر رو هم عیسی لطیف با پرتاب نارنجک تو هلیکوپترشون به قتل رسوند. ماجرا رو میتونید تو فیلم مونیخ که استیون اسپیلبرگ ساخته، ببینید.
اینطور بود که درگیریهای اون زمان ربعقرنی فلسطین و اسرائیل وارد مرحلهی تازهای شد و در مدت کمتر از یک سال حدود هزار نفر تو عملیات انتقامی دو طرف از همدیگه کشته شدن.
مقالهی فریدون اسفندیاری
حدود ۲۴ ساعت قبل از شروع این فاجعه تو مونیخ، تو صفحهی ۴۴ شمارهی ۴ سپتامبر روزنامهی نیویورک تایمز، یادداشتی منتشر شد با تیتر «مشکل از هر دو سمت است». این یادداشت البته متعلق به نویسندههای روزنامه نبود؛ تو بخشی چاپ شد که خیلیها در طول سال با پرداخت مبلغ مشخصی، میتونستن نظرشون رو به خوانندهها منتقل کن.
نویسنده از این میگفت که وقتی بقیهی کشورهای دنیا با سرعت خیلی زیادی دارن اختلافهاشون رو کنار میذارن و با تفاوتهای همدیگه کنار میان، چرا فلسطین و اسرائیل هنوز دارن میجنگن.
تو این مقاله، کانسپت «سرزمین مادری» زیر سوال رفته بود؛ نویسنده معتقد بود تمام این دعواها سر زمینیه که در نهایت متعلق به هیچکدوم از طرفین نیست. تو بخش پایانی این مقاله، نویسنده اعلام کرده بود جوونهای آیندهای نهچندان دور، این کانسپت رو منسوخ خواهند دونست و اینطوری میشه که دعوای فلسطین و اسرائیل حل خواهد شد.
البته که مشخصه نویسنده نگاهی واقعی به این بحران نداشته و موضوع رو از دریچهای رمانتیک بررسی کرده اما همینکه یک روز بعد و در ادامه یک سال بعد از اون بیشتر از هزار نفر فقط تو یه پرونده کشته شدن و میلیونها نفر در جنگها در بنگلادش، سودان، سومالی، کنگو، یوگسلاوی، افغانستان، رواندا، سوریه، یمن، اوکراین و صد البته جنگ ایران-عراق نشون داد که موضوع به این راحتی قابل حل نیست.
نویسندهی اون مقالهی نیویورک تایمز، مردی که همدورهی ابراهیم میرزایی بود و میشه گفت در زدن حرفهای درشت بیشباهت به یارومه نبود، ادامه میده:
حقوق اجتماعی، حقوق بشر و امثال اینها، امروز برای ما کافی نیستند. ما به حقوق کیهانی نیاز داریم. بشر باید آزاد باشد تا در تمام گیتی قدم بزند و سرنوشت خود را تعیین کند.
نویسندهی اون مقاله و گویندهی این جملهها، فریدون اسفندیاری بود.
خانوادهی اسفندیاری
بعضی از منابع میگن فریدون، پسر دوم خانوادهی بسیار مهم و پرنفوذ اسفندیاری بود که تو سالهای اول قرن گذشتهی خورشیدی، صاحب مناصب مهم دولتی بودن.
عبدالحسین صدیق اسفندیاری پدر فریدون، اشرافزادهی مهمی بود. پدرش میرزا احمد خان صدیق الملک، رئیس ادارهی تشریفات دربار قاجار بود که برای دو دهه سفارت ایران تو هلند و فرانسه رو هم اداره میکرد. پدر احمد خان صدیقالملک، میرزا محمدخان نوری، کفیل سفارت خارجهی دربار ناصری بود. محمدخان ۳۰ سال از نیمقرن حکومت ناصرالدین شاه رو تو این منصب بود.
فریدون اسفندیاری یه برادر بزرگتر هم داشت محسن که تو دههی ۵۰ تو چند کشور آسیایی منجمله تایلند و سنگاپور سفیر ایران بود و سال ۵۱ خورشیدی بهعنوان رئیس هیات نمایندگی ایران به مجمع عمومی سازمان ملل رفت.
تو خانوادهی اسفندیاری آدمهای مهم دیگهای هم بودن. میرزا اسدالله خان موفقالسلطنه پدر بزرگ مادری فریدون اسفندیاری بود. میرزا عبدالله خان مستشار الوزاره، یکی دیگه از سیاستمدارهای مهم دورهی قاجار، پسرعموی فریدون بود. میرزا حسن خان محشتمالسلطنه، عموی بزرگ فریدون هم وزیر خارجهی مستوفیالممالک تو دورهی اول و وزیر داخلهش تو کابینهی سوم بود.
کدام خانواده؟
البته همونطور که احتمالا متوجه شدید، این خانوادهی اسفندیاری، صاد اسفندیاری بودن اما فریدون اسفندیاری، فریدون م اسفندیاری بود. خود اسفندیاری گفته پدرم آدم مهمی بود و مدام در سفر بودیم. مقایسهی تاریخهای حضورش با تاریخهای حضور این خانواده تو کشورها هم نشون میده که همزمان بودن این حضورها اما خب در نهایت جایی اسم پدر فریدون اسفندیاری ذکر نشده. اما البته اینطور در نظر میگیریم که فریدون، پسر خانوادهی اسفندیاریای بوده که صحبتش شد.
خلاصه که نام فامیل اسفندیاری، بین رجال سیاسی ایران از اوایل دورهی ناصری تا پهلوی دوم پرتکرار دیده میشه. اغلب سمتهای مهمی مثل سفیر و وزیر داشتن و تعداد خیلی زیادی نمایندهی مجلس هم تو شجرهنامهشون دیده میشه. مهمترین بین اسفندیاریها هم تو ایرانِ دورهی پهلوی احتمالاً ثریا اسفندیاری باشه که همسر دوم محمدرضا پهلوی بود.
۲۳ مهر ۱۳۰۹، وقتی فریدون پسر دوم خانوادهی عبدالحسین خان تو بروکسل متولد شد، پدر خانواده دبیر سفارت ایران تو بلژیک بود. سفیر ایران تو بلژیک اون زمان خسرو هدایت یکی از مهمترین چهرههای سیاست بینالملل ایران بود. یعنی همون کسی که تو دولت بعد از کودتای 28 مرداد، قائممقام سپهبد زاهدی بود.
زندگی تو خانوادهای که پدرش آدم مهمی تو سیاست بینالملل باشه، شاید جذاب بهنظر بیاد اما اگه فقط یه ایراد داشته باشه، اینه که بچههای اون خانواده هرگز طعم پیدا کردن دوست تو مدرسه رو نخواهند چشید. این چالش بزرگی بود که فریدون و برادرش با اون روبرو شدن.
اونطور که تو سایت رسمی فریدون اسفندیاری که البته الان سه سالی میشه دیگه در دسترس نیست و فقط بخشهاییش رو میشه روی وب دات آرشیو خوند، نوشته شده، خانوادهی اسفندیاری حد فاصل ۱۱ سال اول زندگی فریدون تو ۱۳ کشور زندگی کردن. کشورهایی شامل ایران، بلژیک، فرانسه، افغانستان، فلسطین، آمریکا و سوریه.
فریدون تحصیلاتش رو تو ایران شروع کرد اما به اجبار، برنامههاش رو تو انگلیس و آمریکا پیش برد. بعدها دورهی قبل از دبیرستان رو تو اورشلیم و لبنان سپری کرد. وقتی به سن دبیرستان رسید خانوادهش به آمریکا مهاجرت کردن و فریدون این شانس رو پیدا کرد که تو دبیرستان بارکلی و بعدها تو کالج بسیار مشهور یوسیالای تحصیل کنه.
فریدون در عمل جایی به اسم کشور زادگاه نداشت چون تقریبا تو هیچ کشوری حتی یک سال هم زندگی نکرده بود. با این وجود وقتی ۱۸ سالش بیشتر نبود، با کشور ابا و اجدادیش ارتباط عمیقی پیدا کرد. ارتباطی مرتبط با پرچم، سرود ملی و افتخاری تاریخی.
المپیک ۱۹۴۸ چطور برگزار شد؟
آلبرت فردریک آرتور، جرج ششم، در جریان و بعد از جنگ جهانی دوم، پادشاه بریتانیا و قلمروهاش منجمله شبهجزیرهی هند بود. جرج ششم شاه جالبی بود؛ شاهی که لکنت زبون داشت. فیلم سخنرانی پادشاه رو اگه دیده باشید بر اساس بخشی از زندگیش ساخته شده.
جرج ششم جانشین برادر بزرگترش ادوارد هشتم شد که عشق رو به تاج شاهی ترجیح داده بود و به دلیل ازدواج با یه زن آمریکایی که دو مرتبه طلاق گرفته بود و نسب سلطنتی نداشت، از تخت پایین اومده بود. در جریان جنگ جهانی دوم هم جرج ششم نقش بسیار پررنگی داشت. هرچند خیلی موافق نبود چرچیل نخستوزیر بشه و کابینهی جنگی تشکیل بده، اما در جریان جنگ حسابی ازش حمایت کرد. یه پروپاگاندای خیلی قدرتمندی هم داشت رو اینکه از لندن نرفت و تو خاک باکینگهام موند.
بعد از جنگ، آمریکا همونطور که روی خونِ تازهی محمدرضا در ایران و محبوبیت هیروهیتو در ژاپن برای بازسازی کشورهاشون که قرار بود از اردوگاه فاشیسم بیرون بیان، به کمونیسم پشت کنن و به سمت دموکراسی با متد آمریکایی برن، حساب باز کرده بود، بسیار به کاریزمای جرج ششم برای بازسازی غرور جبههی پیروز اما زخمی و نیمهویران جنگ حساب میکرد. یکی از کارهایی که جرج ششم باید بهنحو احسن انجام میداد برگزاری المپیک بود.
افتتاح المپیک ۱۹۴۸
۲۹ جولای ۱۹۴۸ رو میشه یکی از مهمترین روزهای تاریخ ورزش جهان دونست؛ روزی که رقابتهای المپیک لندن رسما افتتاح شد. افتتاح یک دوره از مسابقات المپیک تابستونی بهخودی خود مهم هست اما این رقابتها از اون نظر خیلی مهمتر از بقیهی المپیکها بود که اولین مسابقهی رسمی بینالملی در این سطح، بعد از جنگ دوم جهانی به حساب میومد.
آخرین سالی که قبل از این دوره رقابتهای المپیک برگزار شد، المپیک ۱۹۳۶ برلین بود. المپیکی که آلمان نازی نهایت استفادهی تبلیغاتی رو ازش برد و همونطور که قول داده بودیم، در آینده به تفصیل دربارهش تو اوتسایدرز صحبت خواهیم کرد.
توکیو قرار بود تو ۱۹۴۰ میزبان المپیک باشه. لندن هم قرار بود ۱۹۴۴ میزبان باشه. هیچکدوم از این رقابتها برگزار نشدن و با توجه به وضعیت وحشتناکی که ژاپن به طور کل و توکیو به طور خاص با خرابی بمبها ناپالم آمریکایی در پایان جنگ براش اتفاق افتاده بود، میزبانی سال ۴۸ به لندن رسید. البته لندن هم وضعیت چندان بهتری نداشت. آلمان نازی طی جنگ 12 هزار تُن بمب روی لندن ریخته بود و امکانات و زیرساخت پایتخت انگلیس رو تا حد زیادی با خاک یکسان کرده بود، به جز اینکه حدود 40 هزار نفر رو کشته بود. وضعیت طوری بود که رسانههای بریتانیا به رقابتها لقب «المپیک ریاضتی» داده بودن؛ از بس که شرایط اقتصادی میزبان و تمام کشورهای حاضر وخیم بود.
لندن برای این رقابتها نه ورزشگاه تازهای تونست بسازه نه حتی زیرساختهای آسیب دیده از جنگ رو تعمیر کرد. برای کارهای اجرایی المپیک هم از اسرای آلمان بردگی کشیدن. البته این بردگی طبق قراردادی که تو کنفرانس یالتا، بعد از پایان جنگ امضا شده بود، قانونی بهحساب میومد. در مجموع ۱۷ رشتهی ورزشی تو این رقابتها حاضر بودن. در المپیک هیتلر ۱۹ رشته حاضر بودن. از بین کشورهای شکست خورده تو جنگ دوم جهانی، ایتالیا این اجازه رو پیدا کرد که کاروانش رو به لندن بفرسته. دلیلش هم این بود که وقتی موسولینی کشته شد، ارتش ایتالیا به آلمان و بقیه پشت کرد.
حالا کاری نداریم.
برگزاری رقابتهای المپیک، مثل تمام دورههای قبل از اون در عصر مدرن، جنبههای سیاسی بسیار زیادی هم داشت. برای میزبان بسیار مهم بود که پیام «ما میتوانیم» رو به دنیا مخابره کنه. بههرحال جنگ تازه تموم شده بود و بریتانیا در کنار بقیهی پیروزیهای جنگ، آماده میشدن که آقای دنیا باشن.
جرج ششم تلاش خیلی زیادی انجام داد تا رقابتهای المپیک ۴۸ تا جایی که میشه شلوغ باشه. برای اینکار، جرج مجبور شد به کشورهای مختلف نامه بزنه و بپرسه که آقا شما مشکلتون چیه که نمیاید المپیک.
آمادهسازی سخت کشورها
خیلی از کشورها پول لازم برای آمادهسازی و اعزام کاروان رو نداشتن. جرج ششم به خیلی از این کشورها تشویقی داد. فیلیپین یکی از کشورهایی بود که برای اولین بار بهعنوان کشوری مستقل تو این رقابتها شرکت کرد و این رو مدیون بریتانیا بود. بعضی از کشورها قول همکاریهای نظامی یا اقتصادی گرفتن.. خیلی خبری از پول نبود چون وضع دولت فخیمه هم تعریفی نداشت. اینم بگم که فیلیپین خودش هم با حملهی ژاپن که همزمان با حمله به پرل هاربر انجام شده بود، تقریبا با خاک یکسان شده بود و ژاپنیها همون کارایی رو تو فیلیپین کرده بودن که تو چین هم کرده بودن.
بگذریم.
در جریان تلاشهای جرج ششم برای شلوغ کردن المپیک، جرج ششم به دربار پهلوی نامه زد و پرسید که چند نفر رو به لندن میفرستن؟ قبلا دربارهی وضعیت ایران بعد از جنگ دوم به تفصیل صحبت کردیم؛ اوضاع فاجعهباری بود. هیچ امکانی برای اینکه کاروانی به اون مفهوم که مدنظر داریم به لندن اعزام بشه نبود. ولی خب وقتی وضع ایرانِ اون زمان رو با کشورهای دیگه مقایسه میکنیم، چندان این وضع، تازگی نداشت.
وقتی معلوم شد کاروان ایران تو بهترین حالت فقط ۲۳ نفر عضو داره، جرج ششم پیشنهاد داد تیم ملی بسکتبال ایران هم راهی المپیک بشه. تیم ملی بسکتبال ایران چند سالی بود که بهصورت جسته و گریخته تو مسابقاتی شرکت میکرد. دولت ایران از این پیشنهاد خیلی خوشش اومد و مرحوم کاظم رهبری رو مامور کرد تیم رو تشکیل بده.
وقت زیادی نبود و رهبری تونست در نهایت ۱۳ نفر رو جمع کنه. تعدادی که برای ثبتنام تو المپیک کافی بود. اون زمان چیزی بهنام مقدماتی برای المپیک تعریف نشده بود. اساسا بسکتبال خیلی جوونتر از اونی بود که اینقدر جدی گرفته بشه. ورزش اختراعی دکتر نایاسمیت اولین بار تو المپیک ۱۹۳۶ حاضر بود. مسابقات تو فضای باز برگزار شد و خب مشخصه که با سطح امروز فاصلهی نجومی داشت. تو کل مسابقات فقط یک تیم تونست یک بار از ۵۰ امتیاز فراتر بره که خب مشخصه آمریکا بود. بیشتر بازیها با نتایج نزدیک به ۲۰ تموم شد. مثلا فینال رقابتها بین آمریکا و کانادا ۱۹ – ۸ بهنفع آمریکا و بازی ردهبندی بین مکزیک و لهستان ۲۶- ۱۲ بهنفع مکزیک شد.
خلاصه. عرض میکردم
رقابتهای ۴۸ در واقع دومین دورهی المپیک بود که بسکتبال توش حضور داشت. سه تیمی که دورهی قبل مدال گرفته بودن و بریتانیا، تیمهایی بودن که طبق قوانین، خودکار تو رقابتها بودن. بریتانیا بر اساس توانایی تیم دادن کشورهای مختلف، ۱۹ تیم دیگه رو هم دعوت کردن تا رقابتها با ۲۳ تیم برگزار بشه.
علاوهبر ایران، عراق هم مثلا از آسیا حاضر بود؛ عراقی که در تاریخش هرگز تیم جدی بسکتبال نداشته و نداره ولی خب با اتفاقات جنگ جهانی دوم، اشغال شده بود و رفته بود زیر پر و بال غرب. اصلا نیروهای اشغالگر غربی، 1947 بالاخره به خودشون زحمت داده بودن و عراق رو ترک کرده بودن. فراموش نکنیم نیروهای اشغالگر شوروی تا می 1946، هنوز ایران رو ترک نکرده بودن.
تیم ملی بسکتبال ایران در المپیک ۱۹۴۸
کاظم رهبری این نفرات رو برای رقابتهای لندن انتخاب کرد:
- کاظم اشتری
- حسین جبارزادگان
- هوشنگ رفعتی
- ابوالفضل صلبی
- اصغر احساسی
- حسین کاراندیش
- فریدون صادقی
- حسین سرودی
- فریدون اسفندیاری
- فرهنگ مهتدی
- ضیاءالدین شادمان
- حسین هاشمی
بیشتر این افراد، ورزشکارهای چند رشتهی ورزشی بودن که از قضا بسکتبال هم بازی میکردن. مثلا حسین جبارزادگان رشتهی اصلیش والیبال بود. چند سال بعد سرمربی تیم ملی هم شد. یا حسین سرودی که قبلا هم دربارهش صحبت شد تو اوتسایدرز، بازیکن تیم ملی فوتبال بود.
مشهورترین چهرهی این تیم ابوالفضل صلبی بود که تازگی فوت کرد. بهش میگفتیم عمو صلبی و آدم جالب و در عین حال کمحرفی بود. باید حتما به ضیاءالدین شادمان هم اشاره بکنیم که هم رئیس فدراسیون والیبال شد بعدها، هم رئیس فدراسیون بسکتبال، سرپرست سازمان تربیت بدنی و بین 42 تا 44 شهردار تهران بود.
بهجز حسین هاشمی و فریدون اسفندیاری که اون زمان هر دو آمریکا بودن، بقیهی بازیکنها تو ایران حضور داشتن، هرچند بعضیاشون خارج از کشور درس خونده بودن؛ مثلا اسفندیاری، شادمان که سوربون پاریس درس خونده بود و فرهنگ مهتدی دانشگاه بیرمنگام. نامهای زده شد، تیم تشکیل شد و بعد از سه جلسه تمرین سفر کرد به لندن. هاشمی و اسفندیاری هم از آمریکا خودشون رو رسوندن.
اونطور که همسر مرحوم صلبی تو مصاحبه با فرشته سیفیناجی برای پروژهی تاریخ شفاهی المپیک ایران تعریف میکنه، تیم بسکتبال با هواپیمای باربری ارتش میره تا لندن. دلیلش هم خب مشخصه که نبود هواپیمای دیگه و پول برای خرید بلیط بوده.
یه چیز جالب دیگهای که تو این مصاحبه مطرح میشه اینه که سال ۱۹۵۱ هم وقتی تیم بسکتبال داشته از بازیهای آسیایی هند برمیگشته با همین هواپیما میاد تهران. وسط راه خلبان میگه آقا خیلی سنگین شدیم بارها رو باید بریزید پایین. چمدونها ریخته میشه پایین. بعد بازیکنها میگن آقا ما خرید کردیم و اینها، یه جا فرود بیا بریم بارها رو بیاریم. هواپیما نظامی بوده دیگه. خلاصه هرجور میشه فرود میان و اینا میرن دنبال بارهاشون که طبیعتا راه زیادی بوده و موفق نمیشن.
یه همچین اوضاعی بوده خلاصه. حالا اینم بگم که اون دورهها چندان این چیزا عجیب نبود. مثلا برای جامجهانی 1930 تیمهای فرانسه و بلژیک رو سوار یه کشتی کردن و دو هفته تو راه بودن تا به اروگوئه رسیدن.
آها اینم تو پرانتز بگم که این مصاحبهی تاریخ شفاهی المپیک خیلی مفصله تو رشتههای مختلف و هنوز جایی منتشر نشده و فرشته لطف کرد مصاحبهی همسر عمو صلبی رو در اختیار ما قرار داد که ازش خیلی ممنونیم.
حالا از بحث اصلی دور نشیم.
اینطور بود که تیم بسکتبال ایران برای اولین و تا چندین دهه آخرین بار رفت به رقابتهای المپیک.
نگاهی به تاریخچهی بسکتبال
عرض کردم خدمتتون که المپیک ۱۹۴۸ با توجه به اینکه بعد از جنگ جهانی دوم و به میزبانی یکی از فاتحین جنگ برگزار میشد، اهمیت سیاسی خیلی زیادی داشت. جرج ششم هرطور بود تونست بسکتبال رو هم به این رقابتها بیاره؛ اونم در شرایطی که خیلی از کشورهای حاضر تو رقابتها، منجمله ایران اساسا چیزی به اسم بسکتبال با سر و شکلی که باید، نداشتن.
حتی تیمهای صاحب بسکتبال هم در اون زمان، اونچه از یک «تیم ملی» انتظار داریم، تو این رشته نداشتن. برای مثال در این مقطع تیم ملی بسکتبال آمریکا بهعنوان مهد خلق این رشتهی ورزشی وجود نداشت.
بد نیست بگم که بسکتبال سال ۱۸۹۱ تو شهر اسپرینگ فیلد ایالت ماساچوست آمریکا توسط دکتر جیمز نایاسمیت استاد دانشگاه ماساچوست اختراع شد؛ استادی که میخواست تو زمستونهای سخت اون موقع، دانشجوهاش رو راضی کنه بیرون ورزش نکنن.
ولی سالها طول کشید تا بسکتبال ابتدا تو خود آمریکا، بعد تو قارهی آمریکای شمالی و در سراسر جهان گسترده بشه. شاید باورش سخت باشه اما تا همین اوایل دههی ۹۰ خیلی از کشورهای دنیا لیگ و تیم ملی بسکتبال درست حسابی نداشتن. شاید اگه نبود دریم تیم آمریکا تو المپیک ۹۲ بارسلون، بسکتبال هم هیچوقت از قارهی آمریکای شمالی فراتر نمیرفت.
حالا از بحث اصلی دور نشیم.
تیمی که بهعنوان تیم ملی بسکتبال آمریکا رفت به مسابقات ۱۹۴۸، تیم کالج کنتاکی بود. این تیم اون سال، قهرمان رقابتهای NCAA شد و در واقع بهترین «تیم» آمریکا بود. حتما میپرسید پس NBA چی؟ باید بگم این لیگ اون سال تازه دو سالش شده بود و در مقابل لیگ کالجها یا همون NCAA که از ۱۹۳۷ در حال برگزاری بود، شوخیای بیش نبود.
حالا بعدا حتما به تفصیل دربارهی تاریخچهی بسکتبال کالجهای آمریکا و سیستمش صحبت میکنیم.
عرض میکردم.
تیم ملی بسکتبال ایران در المپیک ۱۹۴۸
تیم بسکتبال ایران روز شنبه ۹ مرداد ۱۳۲۷ تو اولین بازی بزرگ تاریخش به مصاف فرانسه رفت. فرانسه بهعنوان یکی از کشورهایی که شدید از جنگ آسیب دیده بود وضع خوبی نداشت اما تیم بسکتبال خوبی داشت. کاروان این تیم هم مسیر بهنسبت کوتاهی اومده بودن و دو روز استراحت کردن.
تو این بازی حسین هاشمی، کاظم اشتری، فریدون صادقی، حسین سروری، حسین صعودیپور، اصغر احساسی، هوشنگ رفعتی، حسین کاراندیش، حسین جبارزادگان و البته فریدون اسفندیاری برای ایران بازی کردن. تیم ایران عملکرد قابل پیشبینیای داشت و در نهایت ۶۲ – ۳۰ باخت. حسین صعودیپور با ۱۳ امتیاز بهترین بازیکن ایران تو این مسابقه بود. فریدون اسفندیاری جوون هم چند دقیقهای بازی کرد، یه پرتاب منطقهای موفق و یه پرتاب آزاد موفق داشت و کارش رو با ۲ امتیاز تموم کرد. نه اشتباه محاسبه نکردم؛ اون زمان برای هر شوت یک امتیاز در نظر میگرفتن. اصلا یه دلیل اینکه امتیازهای اون موقع نسبت به الان خیلی کم بوده، همینه. و اینکه تا اواخر دههی ۷۰ میلادی هم خبری از شوت سه امتیازی نبود.
حالا کاری نداریم.
تیم بسکتبال ایران، چهار روز بعد تو دومین بازیش به مصاف ایرلند رفت. ایرلند یکی از تیمهایی بود که در عمل چیزی به نام بسکتبال نداشت اما به خواست جرج ششم به رقابتها اومده بود تا تعداد تیمها بالا بره. حقیقت اینه که ایرلند هیچوقت تا امروز در تاریخش بسکتبال جدی نداشته اصلا.
فریدون اسفندیاری تو اون بازی، بازی نکرد. فراموش نکنیم که داریم دربارهی یه نوجوون ۱۸ ساله صحبت میکنیم که تا اون روز همتیمیهاش رو از نزدیک هم ندیده و باتوجه به اینکه بیشتر زندگیش رو ایران نبوده و با ایرانیها نشست و برخواست نکرده، احتمالا فارسی هم بلد نیست.
تیم ایران اون بازی رو ۴۹ – ۲۲ برد. بهترین بازیکن ایران تو این مسابقه هم کسی نبود چون حسین صعودیپور با ۱۵ امتیاز. سازمان ورزش شاهنشاهی به پاس این پیروزی بزرگ، یه دست کت و شلوار فاستونی بسیار بسیار مرغوب به تکتک اعضای تیم هدیه داد؛ کت و شلواری که اعضای تیم تا دههها دربارهی کیفیتش به تحسین صحبت میکردن.
تیم ایران در ادامه به مکزیک تیم سوم دورهی گذشته و تیم چهارم این دوره و کوبا باخت و تو گروهش چهارم شد. فریدون اسفندیاری جلوی مکزیک ۴ و جلوی کوبا ۲ امتیاز دیگه کسب کرد.
تیم ایران تو بازیهای تعیین ردهبندی به کانادا باخت، مجارستان رو برد و دوباره به کوبا باخت؛ اینطوری بود که با دو برد و ۵ باخت در ردهی چهاردهم المپیک قرار گرفت. این نتیجه با هر استانداردی نتیجهای عالی بود. فریدون اسفندیاری جلوی کانادا و مجارستان بازی نکرد اما جلوی کوبا بازی کرد و امتیازی نیاورد.
شاید جالب باشه که بدونید حسین صعودیپور با میانگین ۸.۷ امتیاز تو اون رقابتها، نفر بیست و سوم بهترین امتیازآور های رقابتها بود. اونم در شرایطی که آدسیو لومباردو از اروگوئه با میانگین ۲۰.۹ اول شد. تو اون رقابتها فقط ۱۰ بازیکن میانگین امتیازشون دو رقمی بود.
خلاصه
اینطوری بود که داستان اولین تیم ملی بسکتبال ایران تو رقابتهای المپیک به پایان رسید. این بین یه بار ابوالفضل صلبی تو متروی لندن گم شد و یه نصفه روز وقت صرف شد تا پیداش کنن. فریدون اسفندیاری هم حتی یک کلمه با همتیمیهاش صحبت نکرد و اینطور به نظر میرسید که غریبهای بین اعضای کاروان باشه.
این غریبه بعد از پایان رقابتهای المپیک لندن از همون مسیری که اومده بود برگشت و دیگه هرگز پاش به کشوری که در اون متولد شده بود، نرسید.
بازگشت فریدون اسفندیاری به آمریکا
خانوادهی اسفندیاری تو سالهای دههی ۴۰ میلادی و در شرایطی که فریدون آمریکا بود، ایران زندگی میکردن. در واقع عبدالحسین خان صدیق پدر فریدون به خاطر کارش برگشت ایران ولی پسرش رو نبرد. عبدالحسین صدیق اسفندیاری زمانی که پسرش داشت تو المپیک بازی میکرد، رئیس ادارهی به اسم «اقتصادیات وزارت خارجه» بود.
این نبود علاقهی زیاد به سیاست بهنسبت بقیهی اعضای خانواده، باعث شد فریدون برگرده آمریکا و تو دانشگاه کالیفرنیا به تحصیل ادامه بده. این دانشگاه، شعبههای زیادی تو این ایالت غربی داره که یکیشون تو محلهی برکلی واقع شده یعنی همونجایی که اسفندیاری دبیرستان میرفت.
رئیس دانشگاه کالیفرنیا تو اون مقطع یکی از بچه محلهای اسفندیاری تو محلهی برکلی بهنام رابرت گوردون اسپرول بود. اسفندیاری و خیلیهای دیگه به این آقای اسپرول مدیون هستن چون اون بود که به برای اولین بار تو تاریخ این دانشگاه که ۱۸۶۸ تاسیس شده، به کسایی که تحصیل رو رها کرده بودن، مجوز داد به تحصیل ادامه بدن.
اسپرول کسی بود که به قانون تحصیل فقط تو یک دانشگاه رو ملغی کرد و اینطوری بود که اسفندیاری که مدتی برای بسکتبال بازی کرده بودن و تحصیل رو رها کرده بود و در برگشت تو یه کالج دیگه ثبتنام کرده بود، شانس این رو پیدا کرد که تو یکی از بهترین دانشگاههای دنیا درس بخونه. البته دانشگاه کالیفرنیا اون زمان هنوز یکی از بهترین دانشگاههای دنیا نبود اما به لطف اسپرول و سیاستهای پیشروش، تو کمتر از یک دهه به مهمترین دانشگاه غرب آمریکا و بعدا به یکی از بهترین دانشگاههای دنیا تبدیل شد.
اسفندیاری سه سال تو این دانشگاه تحصیل کرد اما به این نتیجه رسید که بد نیست مسیر پدرش رو دنبال کنه. اینطوری شد که از شعبهی برکلی رفت به شعبهی لسآنجلس تا اونجا تو رشتهی سیاست بینالملل تحصیل کنه. بعد از اینکه تو ۱۹۵۲ فارغالتحصیل شد، رفت سازمان ملل و برای دو سال تو کمیسیون اون زمان تازهتاسیس مصالحهی فلسطین فعالیت کرد. خاطر شریف باشه اول بحث گفتم که اسفندیاری یه مقالهای نوشته بود دربارهی مسئلهی فلسطین؛ از همون ابتدا علاقهمند بود به موضوع. این کمیسیون خب از اسمش مشخصه که «قراره» چیکار کنه. هنوز هم فعالیت میکنه مثلا. انقد هم کارایی داشته که حالا که 2023 باشه هم از اول سال تا حالا تعداد کشتههای این درگیری سه رقمی شده. و اتفاقا چند روز پیش از ضبط این اپیزود، ارتش اسرائیل حمله کرد به مسجد الاقصی و بیشتر از ۲۵۰ رو که نشسته بودن به نماز، کتک زد.
حالا کاری نداریم.
مهاجرت از لسآنجلس به نیویورک
اسفندیاری بعد از دو سال دید که نه آقا کمیسیون مصالحه و اینها اونجور که باید راضیش نمیکنه. اینطوری شد که استعفا داد و از لسآنجلس رفت به نیویورک. این مهاجرت از لسآنجلس به نیویورک تو اون سالها یه مفهوم بزرگتری هم داشت نسبت به مهاجرت معمولی. لسآنجلس اون زمان شهر پر زرق و برقتری بود. نیویورک بیشتر مناسب اونهایی بود که هم میخواستن تو یه شهر خیلی بزرگ و پر امکانات زندگی کنن هم یه مقداری از زرق و برق دور باشن.
اون زمان نیویورک از لس آنجلس ارزونتر هم بود. اینطوری شد که اسفندیاری تونست با پولی که از خانواده گرفته بود و یه مقداری که خودش از کار تو لسآنجلس جمع کرده بود، یه آپارتمان تو خیابون باروی وست ویلیج نیویورک بخره. جای جالبیه. تا ریور پارک چند صد قدم بیشتر راه نیست. در واقع تو مرز نیویورک و نیوجرسی میشه. اسفندیاری تو محلهای که از یه طرف به رودخونهی جرزی و ریورپارک و از یه طرف به قلب شهر نیویورک محدود میشد، حرفهی تازهای رو شروع کرد: نویسندگی.
تاریخ نشون میده بچههایی که تو سن پایین زیاد سفر میرن، کمتر تو جامعه پذیرفته میشن و به همین دلیل معمولا مسیرهای خاصی رو طی میکنن. معمولا هم این مسیر به زمینههای سلامت روان و جسم آدمها و همینطور محیطی که توش بزرگ میشن وابستگی مستقیم داره. مثلا دیلن کلبولد جوون ۱۸ سالهای بود که به خاطر شغل پدرش زیاد سفر میکرد. اوضاع سلامت روانش مناسب نبود و کارش به جایی رسید که همراه دوستش اریک هریس روز ۲۰ آپریل ۱۹۹۹ با دو تا ساک پر اسلحه و کلی بمب دستساز به دبیرستان کلمباین که توش درس میخوندن حمله کردن، ۱۳ نفر رو کشتن، ۲۴ نفر رو زخمی کردن و در نهایت به زندگی خودشون هم پایان دادن.
حرفه؛ نویسنده!
امثال فریدون اسفندیاری اما این شانس رو دارن که تو محیطی بهتر از کلبولد زندگی کنن. اسفندیاری به شدت علاقهمند به مطالعه بود و تحصیل تو دانشگاههای سطح بالا بهش ذهنیت جالبی داده بود.
شروع کرد به نوشتن. ذهن پر هیجانی داشت؛ ترکیب شده با خاطرات خانهبهدوشیها، سفرهای بسیار و زندگی در نزدیکی فرهنگهای مختلف و متضاد. نتیجه، داستانهایی هیجانانگیز بود.
شانس دیگهای که اسفندیاری داشت این بود که خانوادهش حمایتش میکردن و برای اینکه بشینه پشت میزش، از قاب پنجره شلوغی نیویورک رو ببینه و بنویسه، دغدغهی مالی چندانی نداشت. البته خیلی زود از خانوادهش هم مستقل شد چون وقتی تو ژانویهی ۱۹۵۹ اولین کتابش رو منتشر کرد، معلوم شد نویسندهی قابلیه. کتاب the Day Of Sacrifice که «عید قربان» ترجمه شده مورد توجه روزنامههای محلی هم قرار گرفت. کتاب داستان کیانوش نامی رو روایت میکنه که از امریکا برمیگرده ایران و اونجا درگیر پروندهی یه سری قتل زنجیرهای میشه. داستان تو همون سالهای ایران میگذره و فضای جامعهی اون روز ایران رو، اونقدری که خود اسفندیاری باهاش آشنا بوده روایت میکنه. یکی از مواردی که کتاب عید قربان رو به کتابی تحسینشده تبدیل کرد این بود که فضای خانوادههای تیپیکال ایرانی تو اون دوره رو گویا بسیار خوب و دقیق روایت کرده.
نیویورک هرالد تریبون که روزنامهی بدی هم نبود، کتاب رو تو فهرست ۱۰ کتاب برتر سالش قرار داد. همین مسئله عید قربان رو تبدیل به کتاب مرجع شناخت ایران و ایرانی تو نیویورک تبدیل کرد.
شهرت اسفندیاری با اولین کتاب
اسفندیاری در مقام نویسندهی مستقل، شهرت بهنسبت خوبی پیدا کرد. از طرف مجلهها و روزنامههای محلی و ایالتی سفارش مقاله و داستان کوتاه میگرفت. مجلهی نیویورک تایمز، مشهورترین مجلهایه که تو این مقطع مقالههایی از اسفندیاری چاپ کرد. با خود روزنامهی نیویورک تایمز اشتباه نشه. مجلهی تایمز، هفتهنامهایه که دوشنبهها ضمیمهی روزنامه منتشر میشه و تو اون مقطع بیشتر روی مطالب مربوط به خود نیویورک متمرکز بود. مجلههای نیشن و ویلیج وویس هم مقالههایی از اسفندیاری چاپ کردن. مجلههایی که از اسمشون میتونید حدس بزنید که روی مسائل جامعهشناسی متمرکز هستن.
سال ۱۹۶۵ کتاب دیگهای از اسفندیاری منتشر شد به نام «The Beggar»؛ گدا. کتاب داستان یک شهر بینام عربی رو روایت میکنه که با سیستم فئودالی اداره میشه اما با ورود یک گدای اسرارآمیز به شهر، اوضاع بههم میریزه و در نهایت فئودال بزرگ شهر کشته میشه.
یک سال بعد از کتاب گدا، اسفندیاری مهمترین و بهترین رمانش رو منتشر میکنه؛ «کارت شناسایی». کتاب، الهام بهنسبت دقیقی از زندگی خود نویسندهست. داستان مردی به نام داریوش آریانا، متولد ایران که تو غرب بزرگ میشه و بعد از مدتی برای ادامهی زندگی برمیگرده ایران.
داریوش وقتی به ایران برمیگرده، میبینه که اوضاع خیلی خرابه. هرجا میره برای انجام کاری، آثار دیکتاتوری شاه رو میبینه و اینکه این دیکتاتوری چطور همه چیز رو آلوده کرده و از بین برده. داستان کارت شناسایی رو خیلیها منجمله هرالد تریبون، قویترین داستان نوشته شده توسط فریدون اسفندیاری میدونن.
قهرمان اصلی این داستان از یه جایی به بعد تصمیم میگیره ایران رو ترک کنه اما کارت شناساییش رو گم میکنه. بعد از مدتی تلاش دوباره پیداش میکنه اما در نهایت کیفش رو دوباره گم میکنه و نمیتونه از ایران خارج بشه. پایان داستان هم بسیار تلخه و داریوش در حالی که هیچ مدرک شناساییای نداره از دنیا میره و در تو قبری بدون نامونشون دفنش میکنن.
آنه تیلور رماننویس و منتقد ادبی شناخته شده این کتاب رو اثری قوی توصیف کرده. تیلور تو نقدی برای نیویورک تایمز مینویسه
وقتی رمان کارت شناسایی را میخوانیم، خیلی خوب درک میکنیم که مشتهای گرهکردهی مردم در خیابانهای تهران برای چیست؟
که خب اشاره داره به اتفاقهایی که همزمان با انتشار کتاب تو دههی ۴۰ خورشیدی تو ایران داشت سپری میشد.
کتاب کارت شناسایی بهخوبی شخصیت و تفکر اسفندیاری رو هم به ما نشون میده. مردی که بههرحال به سرزمینی که خانوادهش در اون متولد شدن و رشد نکردن بهعنوان وطن یا هرچی اسمش رو بذاریم فکر میکنه، براش دلسوزی میکنه و دلش میخواد مشکلی از مشکلاتش حل کنه؛ اما در عین حال زندگی تو دنیای غرب، باعث شده شبیه حتی اعضای خانوادهی خودش هم نباشه و دغدغههای متفاوتی تو ذهنش شکل بگیره. حتی میشه گفت اسفندیاری نسبت به فاصلهی ایران و کشورهایی که اون تو زندگیش دیده بود، احساس سرخوردگی هم میکرد و شاید دوست نداشت خودش رو ایرانی بدونه.
این رو میشه تو مصاحبههای سالها بعدش هم دید. مثلا تو مصاحبهای که سال ۱۹۸۹ با لری کینگ فقید انجام میده، میگه من یه مردم بینالمللی هستم و به ملیت وابستگی ندارم. از این مصاحبه تیکههاییش رو خواهیم شنید.
زمستون سال ۱۹۷۸ میلادی حدود یک سال قبل از سقوط پهلوی در ایران، فریدون اسفندیاری یک کتاب بسیار مهم منتشر کرد؛ کتابی که مسیر ادامهی زندگیش و حتی بعد از اون تا امروز رو مشخص کرد.
انتشار مهمترین کتاب فریدون اسفندیاری
دهههای ۶۰ و ۷۰ برای اسفندیاری دهههای بسیار مهمی بودن. همزمان با انتشار رمانهای تحسین شدهش، اسفندیاری مقالههایی دربارهی جاودانگی فیزیکی انسانها مینوشت. این مقالهها که بیشتر تو نشریههای غیر جدی چاپ میشدن، پشتوانهی علمی زیادی نداشتن اما انتشارشون مثلا وسط بحران جنگ ویتنام، نشون میداد اسفندیاری واقعا به «آینده» چشم داشت.
دههی ۷۰ همونطور که قبلا به تفصیل تو اوتسایدرز تعریف کردیم، دههی بحران انرژی در جهان بود. همین بحران هم بود که اگر خاطر شریف باشه عرض کردم باعث بروز بیماری هلندی تو اقتصاد ایران شد و در نهایت شد آنچه شد.
اسفندیاری تو این مقالهها که تو روزنامههای محلی نیویورک و میامی چاپ شدن، مینویسه که بشر بهسمت جدا شدن از درگیریهای سطح پایین مثل درگیری انرژی حرکت خواهد کرد و بهزودی از این ماجراها عبور میکنیم. منتقدین اسفندیاری رو بیش از حد خوشبین میدونستن. و همین هم شد که تو سالهای پایانی دههی ۷۰ یا دقیقتر، همونطور که گفتم ژانویهی ۱۹۷۸ اسفندیاری کتاب «آپتیمیزم وان» رو منتشر کرد. ترجمهی فارسی دقیقی نمیشه براش پیدا کرد. شاید سرخوش یا خوشبین بد نباشه.
این کتاب یا بهتر بگم کتابچه ۸۰ صفحهای، مانیفستی بود از اونچه اسفندیاری دربارهی جهان و بشریت فکر میکرد. مثلا یه جا اینطور مینویسه:
انقلابیهای امروز، نمیخواهند در جریان جنگی که هیچ نقشی در آن ندارن کشته شوند. انقلابیهای امروز میخواهند تلاش کنند سال ۲۰۵۰ را ببینند؛ همینطور سال ۲۰ هزار را و سال ۲ میلیون را.
انقلابیهای امروز چه کسانی هستند؟ جهانگردها، آنهایی که برای جهان برنامهریزی میکنند، شهروندان جهان، معماران فضایی، دانشمندان فضایی و جراحانی که در بدن انسان بهدنبال راه حلهای آینده میگردند.
اسفندیاری تو صفحهی آخر کتاب هم اینطور مینویسه:
ما از امروز، هرگز نمیتوانیم به حقوق بشر، حقوق مدنی و هر نظام حقوقیای که روزی از هم خواهد پاشید، متکی باشیم. این نظامها و این حقوقها دیگر بهتنهایی برای ما کافی نیستند.
ما از امروز به حقوق کیهانی نیاز داریم.
ما به آزادیای نیاز داریم که بتوانیم در تمام گیتی قدم بزنیم.
ما به آزادی برای زندگی ابدی نیاز داریم.
تا روزی که مرگ را از تخت پادشاهی پایین نکشیدهایم، آزاد نخواهیم بود.
جالبترین بخشهای کتاب اما اواسط کتابه که در اون اسفندیاری بدون اشاره به کشور خاصی و با اشاره به بحرانهای بینالمللی وقت اینطور مینویسه:
هیچ حکومتی در گذشته، عالی نبوده است. تمام این حکومتها روی قتل عام، آزار و اذیت و به بردگی کشیدن بنا شدهاند.
اسفندیاری توضیح میده که یکی از بزرگترین مشکلات دنیا اینه که خیلیها میخوان به اونچه در گذشته داشتن برگردن و مدام از این میگن که ما چند قرن پیش آقای جهان بودیم و باید به اون برگردیم. اسفندیاری در این کتاب به وضوح تحتتاثیر ایدهی المپیک قرار داره و از این میگه که چنین ایدههایی بهخوبی نشون میدن که اگر انسان از دغدغههای سطحیای که امروز درگیرشه عبور کنه و خودش رو یک موجود غیر ارگانیک ببینه، چیزی مثل دهکدهی المپیک برای جهان قابل تصوره.
کمی بعد از انتشار این کتاب، اسفندیاری تصمیم میگیره اسمش رو عوض کنه؛ تغییر اسمی که زندگی جالب این ملیپوش سابق بسکتبال ایران رو جالبتر هم میکنه. اسفندیاری اسم افام ۲۰۳۰ رو برای خودش انتخاب میکنه. تو اون مصاحبهای که بعدها با لری کینگ انجام میده، دلیل انتخاب این اسم رو اینطور توضیح میده:
مخلص کلام اینه که میخواستم از اون اسم با ظاهر قدیمی فاصله بگیرم و اسمی انتخاب کنم که منعکس کنندهی افکارم دربارهی آینده باشه.
البته بعدها دفترچه یادداشتی در اتاقش پیدا شد که در اون توضیح دقیقتر و کاملتری از اونچه در ذهنش میگذشت به دست اومد. بخشی از این دفترچهی بسیار مفصل، تمرینی نوشتاری بود که اسفندیاری اوایل دههی ۸۰ میلادی برای گفتوگو با رسانهها با خودش انجام داده بود. سوالهایی از خودش پرسیده بود و پاسخهایی داده بود. البته که ژورنالیستی به بزرگی لری کینگ حتما سوالهایی بهتر و دقیقتر میپرسه اما این مصاحبههای خیالی هم جالبن. مثلا دربارهی اسمش در جواب به پرسش خیالی «چرا اسمت رو عوض کردی و اف ام ۲۰۳۰ یعنی چی؟» اینطور نوشته:
من بینهایت از اونچه قبلا بودم، جلوتر هستم و در همین موقعیت هم درحال ساخت نیروی لازم برای حرکت به سوی آیندهام. من آیندهپژوهم پس چرا نباید اسمی داشته باشم که شبیه اسمهای آینده باشد؟ من به خانواده اعتقاد ندارم پس چرا باید نام خانوادگی داشته باشم. من به ملیت اعتقاد ندارم پس چرا باید نامی داشته باشم که بیانگر ملیت باشد.
اسفندیاری تو این دفترچه کلی اسم دیگه هم نوشته برای خودش مثل اف ام ۸۴ و اف ام ۵۰۰. اما در نهایت با همون اف ام ۲۰۳۰ بیشتر ارتباط برقرار میکنه و همین رو انتخاب میکنه. تو دفترچه مینویسه که سال ۲۰۳۰ سال جادوییای برای بشر خواهد بود.
تو پرانتز تا یادم نرفته بگم که اسفندیاری هرگز ازدواج نکرد. به خانواده معتقد نبود. البته تنها هم نبود. از ۱۹۵۹ که رفت هاروارد تا حقوق بخونه با فلورا شنل همکلاسیش آشنا شد. خودش میگفت «دوستی غیر اختصاصی» داریم که یعنی رابطهی بدون تعهد و تا آخر عمر افام هم این دوستی پابرجا بود.
حالا عرض میکردم.
هرچند حدود ۵ سال طول کشید تا اسفندیاری بهصورت قانونی اسمش رو به اف ام ۲۰۳۰ تغییر بده اما از همون اواخر دههی ۷۰ خودش و هرکسی که باهاش در ارتباط بود و دربارهش چیزی مینوشت یا میگفت به همین اسم صداش میکرد.
کتاب «آپتیمیزم وان» که صحبتش شد، اولین اثر از یه سهگانه بود. کتاب دوم «بالا گراها، مانیفست یک آیندهپژوه» نام داشت. بالا گرا در مقابل چپگرا و راستگراست. خود اف ام تو کتاب توضیح میده که دیگه چپ و راست معنی نداره و باید فقط به بالا و آینده متمایل بود.
اصل حرفش در زمینهی درگیریهای راست و چپ اینه که لیبرالها در آمریکا و جاهای دیگه اگرچه بیشتر از وطنپرستهای سنتی دوام آوردن، میترسن که وطنپرستیشون زیر سوال بره. حتی از ترس، خودشون رو ملیگرا معرفی میکنن در حالی که من سر سوزنی به وطن و وطنپرستی اهمیت نمیدم چون به نظرم کشور یا جناحی وجود نداره، تنها سمتی که میتونیم بگیریم، سمت نوع بشره.
مانیفست هم البته چیز اضافهای از اونچه تا اینجا گفتیم نداره. در واقع کلیت حرف اف ام و بعدها کسانی که به حرفهاش اعتماد و اعتنا کردن این بود که باید از این چارچوبی که برای خودمون ساختیم بگذریم و به سمت آیندهای بریم که پایههاش رو گذاشتیم و میتونه خیلی خفنتر از حالمون باشه. پایهها چیان؟ پیشرفتهای بزرگ فناوری که نشون میدن گونهی انسان میتونه همونطور که مسیرهای چند هزار کیلومتری رو کوتاه کرد، مسیرهای چند میلیارد کیلومتری رو هم کوتاه کنه.
کتاب سوم این سهگانه، تلسفرها نام داشت. تلسفرها که املای انگلیسیش هست تی، ای، ال، ای، اس،پی، اچ، ای، آر، ای، اس، لقبیه که اف ام به انسان آینده میده. شاید بامزه باشه بگم سال دو هزار یه شرکت مخابراتی به اسم تلسفر تاسیس شد تو آمریکا که امروز خدمات ابری میده. سال دو هزار هم سال مهمیه تو قصهای که داریم تعریف میکنیم؛ بهش میرسیم.
عرض میکردم
بهسوی آینده و فراتر از آن!
اف ام تو این کتاب پایههای اونچه «آیندهی هیجانانگیز بشر» اسم گذاشته رو توضیح میده. میگه که به نظرش اقتصاد و سیاست و اجتماع آیندهی بشر با اون نگاهی که خودش داره چطوری میشه؛ نگاهی که مرزی نداره و معتقده گونهی بشر در آینده به همهی این تعاریف پشت میکنه.
کتاب با نظر منفی منتقدین روبرو میشه. خیلیها ایدههای اف ام رو برخلاف قبل، بدون پشتوانه و بیش از حد غیرواقعی میدونن. اف ام تو این کتاب از زبان «آنیلانگ» هم رونمایی میکنه و میگه که در آینده این زبان به زبان واحد بشر تبدیل خواهد شد. البته خیلی توضیح کاملی دربارهش نمیده. مثلا دربارهی دستور زبانش خیلی صحبت نمیکنه و معلوم نیست اونقدری که باید روش کار کرده بوده یا نه. بعدا هم خیلی دربارهی این زبان آنیلانگ توضیح نمیده.
اف ام بعدها در جواب نقدهای جدی به این کتاب میگه آدمها عادت کردن کتابهای کند و پرحجم بخونن چون با سرعت چاپ هماهنگن ولی من کتابی نوشتم که با سرعت الکترونیکی هماهنگه و برای آیندهست.
اف ام جریانی رو شروع کرد که برای دو دهه یکی از موضوعهای داغ آمریکا بود. جریانی که معتقد بود انسان برای فنا ناپذیر شدن امکانات و استعداد کافی داره و فقط باید بخواد تا بشه. کنفرانسها، سمینارها، کتابها، مستندها، مقالهها و خلاصه محتوای بسیار زیادی هم در اینباره تولید شد. خیلی از اینها رو شخص اف ام تولید میکرد یا به تولیدشون نظارت داشت.
اف ام تو دههی ۸۰ تو یکی از کنفرانسهاش تو دانشگاه معروف UCLA کالیفرنیا گفت:
اگه شما ۵۰ سال بعد از امروز رو ببینید، من تضمین میکنم که ۱۰۰ سال بعدش رو هم میبینید؛ ۵۰۰ سال بعدش رو هم میبینید. شما ابدی خواهید بود. مسئله اینجاست که این اتفاق در بدنهای فناپذیر و ضعیف فعلی یا لزوما در همین سیارهای که در اون هستیم اتفاق نخواهد افتاد.
کتابی که همهچیز را عوض کرد!
دههی ۸۰، زمان بسیار مناسبی برای زدن این حرفها تو آمریکا بود. مدتها از جنگ ویتنام میگذشت و بحرانهای گاه و بیگاه مردمی که هنوز اون بحران بزرگ رو فراموش نکرده بودن، خسته کرده بود. حالا کسی پیدا شده بود که تحصیلات عالی تو دانشگاههای عالی داشت، استاد مهمان تو دانشگاههای کالیفرنیا بود، کاریزماتیک بود و حرفهای قشنگ میزد. حرفهایی دربارهی اینکه آینده بسیار روشنه و فقط کافیه از این دورهی گذار بگذریم و این زنجیرهای دست و پا گیری که برای خودمون درست کردیم رو کنار بذاریم.
سال ۱۹۸۹، اف ام، یکی از مشهورترین کتابهاش رو منتشر کرد:
آیا شما یک ترابشر هستید؟
شاید بد نباشه اول ترابشر رو تعریف کنیم. Transhumanism یک جنبش فکری به حساب میاد که روی این اصرار داره که فناوریهای بشری باید روی مسئلهی افزایش طول عمر انسان متمرکز باشن. راهکارهایی برای افزایش توانایی فیزیکی، ذهنی و روانشناختی بشر. هدف غایی این شاخهی فکری اینه که به پساانسان برسیم، موجوداتی که تا حد بسیاری از انسان امروزی ارتقایافتهتر باشن. دیدگاهی که فرانسیس فوکویاما فیلسوف معروف معاصر، او رو خطرناکترین ایدهی موجود در جهان میدونه. اولین بار که این کلمه مورد استفاده قرار گرفت رو به دانته مربوط میدونن و شکل مدرنش اولین بار تو نوشتههای جولین هاکسلی که زیستشناس، انسانگرا و برادرِ آلدوس هاکسلی معروفه مطرح شد. ولی اینکه آیا مسئله میتونه دغدغهای قدیمیتر باشه؟ از حماسهی گیلگمش و ماجرای اکسیر یا آب حیات حداقل این آرزو که در سایهی ترس از مرگ و فراموششدنِ بعدش رشد میکنه، با بشر همراهه.
چند دهه بعد از هاکسلی، افام در کتابش مجموعهای از پرسشها و آزمونها رو میاره که خواننده با گذروندن اونها میتونه بفهمه چقدر آمادهی رسیدن قرن ۲۱ و اون آیندهی موعودیه که نویسنده منتظرشه. بعد از انتشار این کتاب، شهرت اف ام به جایی میرسه که لری کینگ دعوتش میکنه و دربارهش صحبت میکنن.
کتاب ۲۵ بخش مختلف داره. بخشهایی مثل:
چقدر به خانواده وابستهاید؟
چقدر باهوشید؟
چقدر رقابتجو هستید؟
چقدر جهانی فکر میکنید؟
چقدر به کیهان فکر میکنید؟
چقدر با دیگران در جاهای مختلف دنیا ارتباط دارید؟
و خلاصه یه مجموعهای از این صحبتها
با پاسخ به هر سوال، خواننده یه عددی دریافت میکنه که جمع این اعداد میشه نتیجهی نهایی. بعد توضیح میده که هر امتیاز نشونهی چیه و اینکه هرکس با هر امتیازی، چقدر شانس این رو داره که به اون آیندهای که بحثش شد برسه و تو اون آینده بتونه زندگی کنه.
آخر کتاب یه لیست مفصلی از منابع مختلف برای مطالعه هست. همینطور مجموعهای از دستورها برای اینکه خواننده پیشرفتهای خودش رو ببینه. مثلا اینکه میگه ۵ تا از پیشرفتهایی که قبل و بعد خوندن کتاب حس کردی تو خودت رو بنویس. یا مثلا ۱۰ تا شرکتی که فکر میکنی تو آینده زنده میمونن رو لیست کن.
لیست منابع مطالعه هم جالبه. توش کتابهایی دربارهی تلاش انسان برای دستکاری DNA به منظور جاودانه شدن هست. همینطور کتابهایی دربارهی آیندهی پژوهیهایی تو حوزهی اجتماعی.
عکاس حرفهای!
اف ام همزمان با نویسندگی عکاسی هم میکرد. عکاس حرفهای بود اصلا. هرجا میرفت دوربینی همراهش بود که همه چیز رو ثبت میکرد. آرشیو عکسهاش به روایت دوستانش، آرشیو کمنقصی از تصاویر با جزئیات ثبت شدهست. این آرشیو عمومی نشده اما اونطور که تو مستند اف ام ۲۰۳۰ که چند سال پیش منتشر شد میبینیم، عکسهایی از کشورهای مختلف مثل مراکش، فلسطین، آمریکا، کنیا، تایلند و هنگکنگ توش وجود داره که اف ام با دقت خیلی زیاد هر چیزی مربوط به اون عکس میشده رو توش ثبت کرده.
این مستنده هم مستند عجیبیه. قرار بوده دربارهی اف ام باشه اما تقریبا ۹۹ درصدش به مسئلهی آیندهپژوهی و زندگی آدمهایی که مستند رو ساختن پرداخته.
اوایل دههی ۹۰ اف ام به سرطان پانکراس مبتلا شد. از اولین هفتههایی که متوجه بیماری شد، میدونست که در لحظهی مرگ میخواد چی کار کنه.
ابتلا به سرطان
دههی ۹۰ میلادی حتی تو آمریکا هم پزشکی اونقدر پیشرفت نکرده بود که امیدی به درمان سرطان سختی مثل سرطان پانکراس باشه. همین مسئله باعث شد اف ام سراغ یکی از برنامههای اصلی زندگیش بره؛ برنامهی انجماد برای آینده.
بنیاد تداوم بخشیدن به طول عمر الکور که امروز یکی از مشهورترینها در حوزهی انجماد اجساد به امید بازگشت به حیات در آیندهست، اون زمان خیلی مشهور نبود. این موسسه سال ۱۹۷۲ تاسیس شد و مدتها طول کشید تا اول آدمهای خیلی پولدار و بعد آدمهایی مثل اف ام بهش مراجعه کردن.
اف ام برنامهای رو امضا کرد که براساس اون، تمام سرمایهای که تا اون روز جمع کرده بود و اتفاقا سرمایهی بسیار مناسبی هم بود، صرف انجام و نگهداری بدنش بشه. الکور تا اون روز اجساد مشتریهاش رو با نیتروژن مایع منجمد میکرد؛ روشی که به نظر نمیرسید حتی اگه علم برای بازگشت اونها پیشرفت کنه، مناسب باشه. چون وقتی بدن رو منجمد میکنی خیلی از بخشهاش در واقع از بین میرن.
اف ام و دوستانش میدونستن که روش اون زمان تازهای وجود داره به نام ویتریفیکشن. فارسیش میشه تبدیل به شیشه کردن یا شیشهشدگی. اینطوریه که مادهای رو اینقدر سریع منجمدش میکنن که عین شیشه سفت و سخت میشه. به عنوان نمونه این همون کاریه که با ضایعات هستهای میکنن؛ سردش میکنن تا یه ترکیب پایدار به دست بیاد و بعد طبق پروتکل دفعش میکنن. اف ام اولین مراجع الکور بود که قرارداد ویتریفکیشن شدن بدنش رو امضا کرد.
هنوز کارهای قرارداد، اونطور که اف ام میخواست تموم نشده بود که ۸ جولای سال ۲۰۰۰ تو منهتن نیویورک از دنیا رفت. زمانی که از دنیا رفت تمام اموالش رو در اختیار بنیاد الکور قرار داده بود و مجبور بود تو خونهی دوستانش زندگی کنه. قرارداد با الکور هنوز نهایی نبود بنابراین هیچکس از این بنیاد در زمان فوتش حضور نداشت و مراحلی که باید بلافاصله بعد از مرگ انجام میشدن تا کمترین تغییر شیمیایی در بدن ایجاد بشن، انجام نشدن.
بدن اف ام ۲۰۳۰ با روش ویتریفیکشن منجمد و به مرکز نگهداری بنیاد الکور تو آریزونا منتقل شد.
رویاهایی بهنظر محال!
امروز، تا تاریخهایی که فریدون اسفندیاری، اف ام ۲۰۳۰ تصور میکرد تاریخهای جادوییای هستن و بشر در اونها از تمام معضلاتش عبور کرده فاصلهی زیادی نداریم.
افام به لری کینگ گفته بود اگر تا 2010 زنده باشید، شانس خوبی وجود داره که تا 2030 هم زنده باشید. و اگر تا 2030 زنده باشید، شانس فوقالعادهای هست که به ساحل جاودانگی برسید.
متاسفانه برخلاف اون چه اف ام فکر میکرد بشر نه تنها از مشکلاتش عبور نکرده، بلکه هر روز مشکلات بیشتری پیش روش قرار میگیره و نه تنها به فناوریهای لازم برای سفرهای طولانی دست پیدا نکرده، حتی از درمان بیماریهای ویروسی بسیار معمول هم عاجزه. سوال مهمتر اینه که در جهانی که دو دهه تا ده میلیاردی شدن فاصله داره، آیا فکر کردن به جاودانگی تنه به تنهی جنون نمیزنه؟
کسپر پیترسن مدیر بخش اتشارات موسسهی مطالعات آیندهی کپنهانگ سال ۲۰۲۰ تو مقالهای با تیتر «The Zombie Futurist»، اینطور مینویسه:
جایی در بیابان سونورا، در گوشهای از شهر اسکاتسدیلِ آریزونا، در داخل ساختمانی عظیم، محفظههایی مهرومومشده جا داده شدهاند. در یکی از این مخزنها، جسد آیندهپژوه ایرانی-آمریکایی فریدون اسفندیاری معروف به افام 2030 شناور است. او سال 2000 مرده اما آینده شاید طوری رقم بخورد که مرگ همیشگی انگاشته نشود. او خود را آمادهی بازگشت به زندگی در سال 2030 کرده است.
دیدگاه خود را بنویسید