شروع ماجراهای این اپیزود به حدود ۱۰۰ سال پیش برمیگرده؛ مرداد ۱۳۰۳؛ تاریخی که دو سال دیگه همین روزا، یک قرن ازش میگذره.
حدود یک ماه قبل از اینکه سوژهی این اپیزود به دنیا بیاد، دو نفر از مامورای برجستهی ادارهی تامینات یا همون «ادارهی پلیس خفیهی آگاهی و کارآگاهی»، وارد کوچهی قطب، سر سهراه سپهسالار تو دروازه دولت شدن، از دیوار بزرگترین خونهی کوچه بالا رفتن و صاحب خانهی مشهور رو به ضرب گلوله به قتل رسوندن.
اینطور بود که سیدمحمدرضا کردستانی متخلص به میرزادهی عشقی، شاعر، نویسنده، روزنامهنگار، نمایشنامهنویس و فعال سیاسی توسط حکومت وقت به قتل رسید. قتل فجیع عشقی فقط یه تیکه از پازل اون دوران پرالتهاب بود. این قتل، واکنشی توسط ماموران حکومت رضاخان بود به شاعری که اون روزها در خصوص جمهوری قلابی رضاخانی قلمفرسایی میکرد.
حالا عرض میکردم
قرن خورشیدی فعلی با استبداد دینی و به ظاهر ریاست جمهوری یک مهرهی بهشدت ناکارآمد شروع شد. غمانگیز اینکه قرن خورشیدی قبلی هم با شرایط بسیار بدی شروع شد. چی شد که دو نفر رفتن میرزادهی عشقی رو اونطور فجیع تو خونهش به قتل رسوندن؟
کودتای رضا خانی
بیاید چند ماه عقب بریم و سری به ۳ اسفند ۱۲۹۹ بزنیم. جنگ جهانی اول دولت مشروطهی اول در جریان سلطنت احمدشاه قاجار رو به شدت تضعیف کرد. چیزی تحت عنوان دولت موقت مهاجرین داشتیم که شامل نمایندگان دموکراتی بود که به روس، عثمانی و انگلیس نزدیک نبودن؛ این گروه که شامل حسن مدرس هم میشد، مجبور شدن از تهران خارج بشن و دولت رو تو اول تو قم، بعد اصفهان و بعد کرمانشاه تشکیل جلسه بدن و وقتی شرایط سختتر شد، از مرز عبور کنن و به عراق وارد بشن. طی این مدت، این گروه البته حمایت کم و بیش امپراطوری آلمان رو داشت.
اوضاع مردم به شکل وحشتناکی بد بود. اقتصاد و سیاست در عمل وجود نداشتن. شوروی از شمال و انگلیس از جنوب وارد کشور شده بودن و در عمل بخشهای زیادی رو تحت اشغال داشتن. عثمانی هم از هر فرصتی برای درگیر کردن احساسات دینی علیه دولتهای غیرمسلمان اروپایی استفاده میکرد تا سواستفادههای موردنظرش رو انجام بده. قحطی شدید که با توجه به غارت یا خرید محصولات توسط نیروهای خارجی انجام میشد و همزمان اپیدمی چند بیماری مثل آنفلانزای اسپانیایی، وبا، طاعون و تیفوس باعث شد که در یک مقطع دو ساله بین 1296 تا 1298، بین یک تا سه میلیون و حتی بنا بر روایاتی بدبینانهتر تعداد بسیار بیشتری از مردم ایران جان خودشون رو از دست بدن. راجع به ایرانی داریم صحبت میکنیم که حدود ده میلیون نفر جمعیت داره، فساد سیاسی ازش میباره و مشروطه با همه تلاشهایی که براش انجام شده، به قدری دشمن خارجی و داخلی داره که عملا توانایی تغییر چشمگیری رو نداشته باشه.
۳ اسفند 1299 روز مهمی تو تاریخ ایرانه. بریگاد قزاق این روز با کودتای نظامی تهران و در ادامه تمام ایران رو از قاجاریه میگیره.
چهرههای اصلی کودتا
قوای قزاق در زمان ناصرالدین شاه با کمک روسیه تزاری تاسیس شده بود و همه فرماندهان اولیهش روس بودن. این زمان سردار همایون والی به عنوان اولین رئیس ایرانی و دومین منصوب حکومت تازهتاسیس بلشویکی روسیه به عنوان رئیس این قوا فعال بود. با این حال، والی شخص مورد انتخاب برای فرماندهی کل قوا نبود. کلنل پسیان که یک نیروی تحصیلکرده و وطنپرست بود، هم نبود.
سه شخص اصلی در این کودتا دخیل بودن.
رضاخان میرپنج که در اون زمان آتریاد یا فرمانده قوای قزاق همدان بود و بعد از فتح تهران، به عنوان فرمانده کل قزاقها حکم گرفت و خودش رو فرمانده کل قوا معرفی کرد.
مهمترین فرد این بین ژنرال ادموند آیرونساید بود. ژنرال اسکاتلندی ارتش سلطنتی بریتانیا که مشوق رضاخان در این حرکت بود. آیرونساید چیزی در رضاخان میرپنج که تا اون زمان برای عموم مردم ناشناخته بود، دیده بود که اون رو برای پیشبرد اهداف بریتانیا در ایران که حداقل در اون زمان یکراستا با شوروی بود، مناسب میدید.
و سیدضیا طباطبایی که یک آخوند جوان اما بسیار نزدیک به انگلستان بود و حتی در مراسم تاجگذاری کینگ جورج پدر ملکه الیزابت هم حاضر شده بود.
این گروه که آینده ممالک محروسه یا پرشیایِ اون زمان رو از مسیر مشروطه و رای مردم نمیدونستن وقتی وارد تهران شدن، ادارههای دولتی رو بدون مقاومت خاصی در اختیار گرفتن.
بیشتر از ۱۰۰ نفر از فعالان سیاسی بازداشت و برخی سربهنیست شدن. مسئله از اون جهت خجالتآور بود که حتی وقعی به قانون اساسی هم گذاشته نشد و نمایندگان مجلس که مصونیت قضایی داشتن هم بین بازداشتشدهها حاضر بودن. احمدشاه قاجار شاه مستقر، محمدحسن میرزا ولیعهد و چند نفر از نزدیکانشون مخفی شدن و فتحالله خان اکبر نخستوزیر رفت سفارت انگلیس پناهنده شد.
بیانیهی رضا خان
رضاخان بعد از کودتا یه اعلامیه داد با عنوان «حکم میکنم». ۹ ماده داشت:
ماده اول ـ تمام اهالی شهر تهران باید ساکت و مطیع احکام نظامیباشند.
ماده دوم ـ حکومت نظامی در شهر برقرار و از ساعت ۸ بعدازظهر غیر از افراد نظامی و پلیس مأمور انتظامات شهر، کسی نباید در معابر عبور نماید.
ماده سوم ـ کسانی که از طرف قوای ناظمی و پلیس مظنون به اخلال آسایش و انتظامات واقع شوند، فوراً جلب و مجازات سخت خواهند شد.
ماده چهارم ـ تمام روزنامهجات و اوراق مطبوعه تا موقع تشکیل دولت به کلی موقوف و برحسب حکم و اجازه که بعد داده خواهد شد، باید منتشر شوند.
ماده پنجم ـ اجتماعات در منازل و نقاط مختلفه به کلی موقوف و در معابر هم اگر بیش از سه نفر گرد هم باشند، با قوه قهریه متفرق خواهند شد.
ماده ششم ـ درب تمام مغازههای شراب فروشی و عرقفروشی، تئاتر و سینما و فتوگرافیها و کلوپهای قمار باید بسته شود و هر مست که دیده شود، به محکمه نظامی جلب خواهد شد.
ماده هفتم ـ تا زمان تشکیل دولت، تمام ادارات و دوائر دولتی، غیر از اداره ارزاق تعطیل خواهند بود. پستخانه، تلفن خانه، تلگراف خانه هم مطیع این حکم خواهند بود.
ماده هشتم ـ کسانی که در اطاعت از مواد فوق خودداری نمایند به محکمه نظامی جلب و به سختترین مجازاتها خواهند رسید.
ماده نهم ـ کاظم خان به سمت کماندانی شهر انتخاب و معین میشود و مأمور اجرای مواد فوق خواهد بود.
۱۴ جمادیالثانی ۱۳۳۹ رئیس دیویزیون قزاق اعلیحضرت اقدس شهریاری و فرمانده کل قوا ـ رضا
بله، قرن گذشته هم اینطور زیر چکمهی قزاقها و با استبداد و حضور مهرههایی مثل سیدضیا آغاز شد.
میرزادهی عشقی که بود؟
بیاید برگردیم به سال 1303. میرزادهی عشقی که گفتم چطور سرش رو زیرآب کردن، یکی از کسایی بود که خیلی به دولت کودتا و شخص میرپنج انتقاد میکرد. زبونش هم تند بود. شعر بسیار معروفی داره که هزلیات به شمار میره. قبل از شنیدنش توصیه میکنم تنها بشنوید:
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید رید
به چنین عدل و به دیوار و درش باید رید
آنکه بگرفته از او تا کمر ایران گه
به مکافات، الی تا کمرش باید رید
پدر ملت ایران اگر این بیپدر است
بر چنین ملت و روح پدرش باید رید
به مدرس نتوان کرد جسارت امّا
آنقدر هست که بر ریش خرش باید رید
یه توضیح هم بدم که پدر ملت، لقب رضاخان بود. بله، همچین سر نترس و زبان سرخی داشت میرزاده که اسمش به نیکی در تاریخ ما خواهد موند.
همزمان با قلع و قمع چهرههایی مثل میرزاده عشقی، رضاخان میرپنج که شده بود سردار سپه، با الهام از تغییرات بزرگ سیاسی در ترکیه، ایدهای که مدتی باهاش مخالف بود و به خاطرش با میرزاکوچک خان جنگلی درگیر شده بود رو پیش برد؛ ایدهی تبدیل حکومت به جمهوری.
۹۸ سال پیش، یعنی تو مرداد ۱۳۰۳، سوژهی این اپیزود ماه درحالی در بروجرد متولد شد که کشور وارد دورهی استبداد تازهای شده بود.
شجرهنامهی علی عبده
شیخ محمد تقی عبدُه بروجردی، یکی از مهمترین چهرههای سیاسی – مذهبی بروجرد بود. پدرش شیخ ملاحسین بروجردی از چهرههای مذهبی بهنام و جدش ملامحمد تقی گلپایگانی از مجتهدین شناخته شده بود. این آقای عبدُه مثل اجدادش تحصیلات حوزوی رو پیش گرفت و فقط ۲۱ سالش بود که از میرزاحسن آشتیانی مرجع تقلید بزرگ زمانه و نفر اول این بحثها تو اون دوره، اجازهی اجتهاد گرفت.
شیخ محمدتقی وارد سیستم قضاوت شد که برای مدتی طولانی کنتراتی دست عالمان دین بود و حتی وقتی مدون شد، باز هم دور از شیوه دینی و حضور عالمان دین نبود. وقتی ۳۲ سالش بود، سه پسر داشت به نامهای جلال، مهدی و حسین. سال ۱۳۰۳ صاحب پسر دیگهای هم شد. اسم پسر جدید رو علیمحمد گذاشتن. سه پسر اول شیخ محمد راه پدر رو ادامه دادن و درس طلبگی خوندن. علیمحمد اما تمایلی به درس طلبگی نداشت. پسرِ آخرِ آشیخ ممدتقی راه کاملا متفاوتی رو در زندگیش در پیش گرفت.
پدر علی عبده که بود؟
خانوادهی عبدُه با شهرت و قدرت کاملا آشنا بود. گفتم که پدر بزرگ و پدر شیخ محمدتقی از روحانیون بانفوذ و مهم بودن. خود شیخ محمدتقی هم تو سیستم قضایی آغاز حکومت رضاخان برای خودش برو و بیایی بههم زد.
علیاکبر خان داور که دادگستری و سیستم قضایی با سر و شکل مدرن رو تو ایران راه انداخت، شیخ محمدتقی رو برای پست بسیار مهم ریاست دادگاه انتظامی قضات انتخاب کرد. یعنی محمد عبدُه شد قاضی دادگاهی که توش به تخلفات قاضیهای دیگه رسیدگی میشه و خب مشخصه که آدم باید مهره مهم و نزدیک به حکومتی باشه که تو شرایط خفقان اون دوره، همچین سمتی بگیره.
گفتم پسر بزرگتر شیخ محمدتقی یعنی جلال راه پدرش رو پیش گرفت و به آدم بسیار مهمی تبدیل شد که بهش میرسیم. مهدی و حسین هم درسای طلبگی خوندن اما از سطح حوزه بالاتر نرفتن و همون معلمی و اینها رو ادامه دادن. علیمحمد خیلی کوچیک بود که پدرش از رسالهی دکتراش دفاع کرد. عنوان رسالش «انحلال عقد واحد به عقود متعدد» بود.
عبدُهی مدنظر ما به رسم خانواده، سراغ تحصیل رفت. دههی ۱۰ قرن گذشتهی خورشیدی، تحصیل کردن کالای بسیار لوکسی بود و فقط بخش خیلی خیلی خیلی اندکی از جامعه بهش دسترسی داشتن. آمار دقیق و رسمیای در دسترس نیست اما وقتی ۵ دهه بعد حدود ۷۰ درصد جمعیت کشور بیسواد بودن، میشه حدس زد که این آمار چطوری بوده. در واقع با تقریب بسیار خوبی، تحصیل مربوط به ذکور خانوادههای اسم و رسم دار بود و اون هم در اغلب موارد محدود به خوندن و نوشتن و دروس دینی میشد. اقلیتی هم در بین این اقلیت بودن که علاقه و هوش زیادی نشون میدادن و به یک سطح بالاتر میرفتن که عموما منجر به درس خوندن در اروپا و آمریکا میشد.
برادران علی عبده
جلال پسر بزرگ خانوادهی عبدُه وقتی دبیرستان رو تموم کرد رفت فرانسه برای ادامهی تحصیل. اونجا و احتمالا تحت تاثیر پدرش حقوق خوند و دکترا گرفت. همزمان تو ایران شیخ محمد بعد از تثبیت حکومت شاهنشاهی پهلوی به درجات بالا رسید و یکی از کسایی بود که قانون مدنی ایران رو تنظیم کرد. هرجا که پادکست رو گوش میدید، میتونید پادکست شیرازه رو پیدا کنید و قسمت چهارمش که به بررسی قانون مدنی میپردازه، تاریخچه این ماجرا رو گوش کنید که بسیار جالبه. خروجی این جمع، با تقریبا بسیار بالایی همین قانونیه که با وجود تغییر حکومت، همچنان مورداستفاده ست. به بیان دیگه، خروجی جمعی که از دلش یکسان سازی قوانین مدنی خارج شد، شریعتمحور بود.
علیمحمد که از سه برادر دیگهش کوچیکتر بود بعد از تموم کردن دورهی دبستان، راهی دبیرستان شرف شد. دبیرستان شرف یکی از اولین مدارس ساخته شده با سر و شکل مدرن در ایران و مربوط به دوره قاجار بود.
عبدُه درحالی وارد دبیرستان شد که رییس دبیرستان میرزا علیاکبر خان ناظمالاطبا بود. ناظمالاطبا از مهمترین چهرههای پزشکی تاریخ ایران و دکتر مخصوص مظفرالدین شاه بود. نقش پررنگی تو امضای فرمان مشروطه داشت و کلی بیمارستان تو تهران و مشهد پایهگذاری کرد. از آدمهای مهم و مثبت تاریخ ایران بهشمار میاد. یادش گرامی.
علیاکبر خان مدرسه شرف رو جوری اداره میکرد که هم درس مهم بود، هم ورزش. ایده این بود که با ورزش بچهها رو سرگرم کنن و از یه جا نشستن و درگیر چیزهای بیخود و مضر شدن دور کنن. تریاک اون زمان مثل قبل و بعدش بسیار باب بود. رسم نبود که بچههای دبیرستان سراغش برن اما خب فکر مدیرای مدرسه این بود که بچهها از این سن برن سراغ فعالیتهای ورزشی و وقتی برای چیزهای دیگه منجمله مخدر نداشته باشن.
تا یادم نرفته بگم یه دبیرستان شرفالدین هم داریم سمت انقلاب که سال ۱۳۹۴ تاسیس شده. و ربطی به اون دبیرستان شرف نداره.
پایان دبیرستان
حالا از بحث اصلی دور نشیم. علی عبدُه تو دبیرستان شرف شروع به تحصیل کرد. علوم پایه و این چیزا تدریس میکردن. همزمان تو برنامههای ورزشی دبیرستان هم حضور داشت. دوچرخهسواری، والیبال، دو و میدانی، کشتی و مشتزنی رشتههای اصلی بودن. خبری از فوتبال نبود و بسکتبال هم خواهانی نداشت که بخواد رشتهای از رشتههای ورزشی دبیرستان بشه.
حدود همون سالهایی که علی وارد دبیرستان شرف شد، جلال برادر بزرگترش داشت برای خودش اسم و رسمی تو سیاست دست و پا میکرد. علی که ۱۷ ساله شد، جلال دادستان کل دیوان کیفری بود. جلال، شهریور ۲۰ چند نفر از کله گندههای امنیتی دورهی رضاشاه رو به جرم قتل مدرس و فرخی یزدی کشید پای میز محاکمه.
محاکمهی احمد احمدی مشهور به پزشک احمدی و رکنالدین مختاری مشهور به سرپاس مختاری کار هرکسی نبود. هرچند اینها نفرات اول سلسلهی کشت و کشتار نبودن اما مثلا مختاری کسی بود که دستور مستقیم قتل مدرس و شیخ خزعل رو صادر کرد. احمدی هم متهم بود به قتل تیمورتاش وزیر دربار و کلی آدم دیگه با آمپول بود. هرچند به ادعای احمدی کسروی وکیل احمدی، تیمورتاش مالاریای مزمن داشته و به مرگ عادی مرده اما شایعههایی دربارهی تزریق آمپول آب داغ به زندانیها توسط پزشک احمدی شنیده میشد.
اینکه چطور پزشک احمدی کتبسته به دادگاه میاد یکی از جذابترین داستانهای صد سال اخیر ایرانه که چون پای یک زن در میان است، چیز زیادی ممکنه در موردش نشنیده باشید. شهریور بیست، احمدی که اوضاع رو خراب میدید، به عراق فرار کرد. ایران تیمورتاش، دختر تیمورتاش که بنا بر گواه تاریخ اولین زنی بود که چارچوبِ حجاب و اندرونی رو شکست، به دنبال احمدی به عراق رفت. کربلا، نجف و کاظمین را گشت و پیداش نکرد. بالاخره موفق شد در بغداد، احمدی رو در حالی پیدا کنه که موهاش رو رنگ کرده بود و ریش گذشته بود که شناخته نشه. ایران بود که پزشک احمدی رو به مقامات عراقی معرفی کرد و این احمدی قاتل که حتی پزشک هم نبود رو تحویل مقامات ایرانی دادن.
دادگاهی که جلال عبدُه برپا کرد هرچند به گواه خیلیها نتونست آمرین رو محکوم کنه اما عاملین محکوم شدن. مختاری و احمدی به همراه چند نفر دیگه محکوم به اعدام شدن و همین شد که جلال عبدُه به شهرت بسیار رسید. سالی که سرپاس مختاری اعدام شد، یعنی سال ۲۲، جلال عبدُه در انتخابات دورهی چهاردهم مجلس شورای ملی رای مردم تهران رو کسب کرد و رفت مجلس؛ ببینید تو ۵ سال دنیا چه بازیهایی داشته. حول و حوش سال ۱۷ و ۱۸ مختاری رییس شهربانی تهران بوده و جلال عبدُه یه مدیر میانرده. سال ۲۲ اما اینطور.
اولین گامهای علی عبده در ورزش
همین زمانها، علی برادر کوچیکتر جلال که مشغول تحصیل بود و علاقهمند پر و پا قرص ورزش، اولین موفقیتهای ورزشی خودش رو کسب کرد. علی تا سال ۲۰ چند باری تو دوچرخهسواری و رشتههای پرتابی دو و میدانی در سطح آموزشگاههای تهران عنوان کسب کرده بود. کاپیتان تیم والیبال دبیرستان شرف هم بود. سال دوم دبیرستان بود که باشگاه دارایی که اون زمان جوون بود و هنوز به غول ورزشی تهران تبدیل نشده بود سراغش اومد. دو سال برای دارایی بازی کرد و کاپیتان این تیم هم شد. والیبال البته اون زمان سر و شکل منظمی نداشت و اونقدر بزرگ نبود که بشه توش اسم خاصی دست و پا کرد.
علی بدن بسیار ورزیدهای داشت و استعدادش در بحث فیزیک بدنی چشمگیر بود. همزمان بهترین دوچرخهسوار استقامتی و والیبالیست دبیرستان شرف بود که بین ۴۰۰ تا ۵۰۰ دانشآموز داشت؛ دانشآموزهایی که بیشتر از نصفشون علاقهمند و پیگیر جدی ورزش بودن. راجع به دوچرخه و دوچرخهسواری تو اپیزود قبلی که در مورد تیمسار خسروانی بود صحبت کردیم و چه جالب که موسس پرسپولیس و تاج، هر دو در ابتدای کار به دوچرخه مربوط بودن.
عبده و مشتزنی
علی ولی به توصیه یک دوست رفت سراغ مشتزنی. عرض کردم که این رشته هم یکی از رشتههایی بود که امکاناتش تو دبیرستان شرف مهیا بود. حالا امکانات که میگم نه فکر کنید رینگ و دستکش و لباس خیلی حرفهای و اینها؛ نه. امکانات منظورم اینه که امکانش بود برن مشتزنی کار کنن و یه مربی در سطح متوسط هم داشتن.
درست وسط شلوغیهای دادگاههایی که برادر بزرگترش بهپا کرده بود و داشت آدمهای مهم نظامی رو بعد از شهریور ۲۰ محاکمه میکرد، علی عبدُه اولین قدمها رو تو رشتهی مشتزنی برداشت. سال ۲۱ در ۱۸ سالگی قهرمان آموزشگاههای تهران شد. یک سال بعد از عنوان قهرمانیش دفاع کرد و نشون داد جز استعداد، استمرار هم داره.
داریم دربارهی مقطعی صحبت میکنیم که بوکس در ایران بسیار بسیار جوونه. اولین نشونه از وجود بوکس در ایران به ۱۳۱۴ برمیگرده یعنی فقط ۷ سال قبل از اولین قهرمانی علی عبدُه در آموزشگاههای تهران. اون سال یه مهندس شرکت اشکودا که از قضا بوکسور بسیار مهمی هم بود و قهرمانی اروپا رو داشت وارد ایران شد. این شرکت اشکودا تو بعضی منابع شرکت نفتی ذکر شده ولی احتمال بیشتر اینه که یه شرکتی تو حوزهی خودروسازی بوده. به فایتر مشهور بود. چندتا از محصلای مدرسهی نظام که از روزنامهها و رادیو اخبار بوکس رو دنبال میکردن و میشناختنش، رفتن پیشش و گفتن آقا ما شما رو خیلی دوست داریم بذار باهات تمرین کنیم. و اینطوری بود که اولین مشتها پرتاب شدن.
تشکیل اولین باشگاه بوکس ایران
سال ۱۳۱۸ رضاشاه از بوکس خوشش اومد و دستور مسابقاتش رو برگزار کنن. اما خب همونطور که مثلا قیمت مرغ و تخممرغ با دستور پایین نمیاد، یه رشتهی ورزشی جدید هم با دستور شروع به کار نمیکنه. اینطوری بود که تا ۱۳۲۴ یعنی دو سال بعد از دومین قهرمانی علی عبدُه تو آموزشگاههای تهران، بوکس هنوز هم یه رشتهی ورزشی رسمی نبود. یعنی باشگاه بوکس نداشتیم. هرچی بود تو همون دبیرستانها خلاصه میشد و مربیهایی که خودشون تازه داشتن بوکس رو یاد میگرفتن.
تو چنین شرایطی علی عبدُه از ورزش هم دور شد. همون بوکس رو دوست داشت ادامه بده اما خب باشگاهی نبود و کار خوابید.
تحصیل به جای مشت زدن
سالهای میانی دههی ۲۰ علی در تهران مشغول ورزش بود. خبری از دانشگاه نبود، خبری از باشگاه بوکس هم نبود اما والیبال و دوچرخهسواری که بود. اوضاع همینطوری تا سال ۲۸ ادامه پیدا کرد. علی در این سال با مشاورههای برادر بزرگش جلال، دست از هدر دادن وقتش در رشتههای ورزشیای که دوستشون نداشت، برداشت و تصمیم گرفت ادامهی تحصیل بده.
ادامهی تحصیل در ایران براش خیلی مزیت بزرگی نبود بنابراین تصمیم گرفت به سرزمین فرصتها آمریکا سفر کنه. چرا آمریکا؟ چون همون سال جلال عبدُه از وزارت دادگستری به وزارت خارجه منتقل شد و رفت سازمان ملل، اونهم به عنوان نماینده دائم ایران در سازمان ملل. جلال با استفاده از منسب سیاسیای که داشت، برادرش علی رو به یکی از بهترین دانشگاههای آمریکایی برد؛ دانشگاه مریلند، کالج پارک در ایالت مریلند.
این دانشگاه که از قدیمیترین مراکز علمی آمریکاست و با توجه به نزدیکی به مراکز مهم دولتی ایالات متحده، همیشه یکی از مراکز مهم مشاورهای برای دولت آمریکا به حساب میومده و همیشه یکی از معتبرترین دانشگاههای دنیا بوده. کی اونجا درس خونده؟ مثلا لری دیوید. مثلا فریار شیرزاد ایرانیالاصل که در دوره بوش پسر مشاور رئیس جمهور و عضو شورای امنیت آمریکا بود. این دانشگاه اگرچه اهمیت بالایی داره، الان جز ده دانشگاه برتر آمریکا نمیاد اما تقریبا در تمام لیستها بین پنجاه تا به حساب میاد.
داریم دربارهی برههای از تاریخ صحبت میکنیم که نژادپرستی تو کل جنوب آمریکا بسیار شدیدتر از امروز بود. غیرسفیدها حتی تو استادیومهای ورزشی هم بهندرت جا داشتن. مریلند هم یکی از نژادپرستترین و در عین حال پولدارترین ایالتهای آمریکا بود. مریلند همین الان هم تو لیستهای مختلف، ثروتمندترین ایالت آمریکاست. دلیلش اینه که به واشنگتن دی سی نزدیک هستن و محل سکونت بسیاری از دولتیها و نزدیکان دولته. همینطور افراد مهم شورای امنیت ملی تو همین ایالت زندگی میکنن. فاصله کاخ سفید تا مرز ایالت مریلند فقط 37 کیلومتره. ولی سمت دیگهی ماجرا، مریلند دیگه جز ایالتهایی با بیشترین گزارش مربوط به نژادپستی نیست.
اینطور بود که علی عبدُه با راهنماییهای برادر بزرگترش جلال عبدُه عضو ارشد هیات نمایندگی ایران در سازمان ملل، رفت آمریکا که هم درس بخونه هم جدیتر و به مراتب بهتر بوکس رو ادامه بده
تغییر نام و پاسپورت آمریکایی
عبدُه در کالج پارک تحصیل در رشتهی تربیت بدنی رو شروع کرد. اون زمان خب مثل امروز سختگیری نبود برای قبول دانشجوی جدید در دانشگاهی با اون سطح. عبدُه شروع به تحصیل کرد و از امکانات فوقالعادهی ورزشی دانشگاه استفاده کرد؛ فوقالعاده حداقل در مقایسه با چیزی که در بقیهی جاها اون زمان بود و خیلی بیشتر از چیزی که تو ایران دیده شده بود. عبدُه برای اینکه بتونه تو آمریکا راحتتر زندگی کنه، یه پاس آمریکایی هم گرفت. عجیب نیست اگر برادرش جلال بهعنوان یه سیاستمدار مهم کمک کرده باشه. عبدُه که حالا دانشجوی یه کالج آمریکایی بود، اسم آلن مورگان رو برای خودش انتخاب کرد که اسم و فامیل بسیار سرراستی به حساب میاد.
عبدُه دانشجو و ورزشکار خوبی بود. درسش رو میخوند و مشت میزد. تو رسانههای اونوقت ایران خبرهایی هست از قهرمانی عبدُه در دو دورهی مسابقات دستکش طلایی آمریکا تو سالای ۳۰ و ۳۱ دیده میشه. این مسابقات از ۱۹۲۸ شروع شد و آخرین بار سال ۲۰۰۸ برگزار شد. بعدش تو مسابقهها و برنامههای دیگه ادغام شد. تو لیست قهرمانهای تاریخ این رقابتها اسمی از علی عبدُه یا آلن مورگان نیست.
دستکش طلایی علاوهبر این فرمت سراسری، یه سری مسابقات منطقهای هم داشت. این بخش هنوز هم فعاله. تو شهرها و ایالتهای مختلف، رقابتهایی تحت نام تجاری دستکش طلایی برگزار میشه. متاسفانه نتونستیم فهرست کاملی از قهرمانهای ایالت دیسی که عبدُه اونجا مشت میزد پیدا کنیم؛ در نتیجه اینکه آیا علی عبدُه هیچوقت قهرمان رقابتهای دستکش طلایی شده یا نه و گزارشهایی که در رسانهها هست به دلیل اشتباه گرفتن مسابقهی دیگهای با دستکش طلایی بوده، مشخص نیست. تو مسابقات مهمی قهرمان شده باشه یا نه، دوران حرفهایه قابل ذکری در بوکس نداشت. اساسا کسب موفقیت تو رشتههای رزمی تو آمریکا واقعا کار عجیب و سختیه. داریم دربارهی رشتهای صحبت میکنیم که آدمهای فقیر رو یه شبه میلیونر میکنه. حالا اون زمانها صحبت از میلیون نبود اما همچنان بوکس پولساز بود و موفقیت در اون بسیار بسیار سخت بود.
ازدواج یا ازدواجها!
چند روایت متناقض در مورد ازدواج یا ازدواجهای علی عبدُه وجود داره. روایت اول اینه که عبدُه که در 16 سالگی به آمریکا رفته بود، در 20 سالگی ازدواج میکنه. اسم زنی که عبدُه باهاش ازدواج کرد رو جایی پیدا نکردیم اما اینطور اومده که دختری به اسم رگینا یا به شکل درستتر رجینا تنها یادگار این ازدواج بود. با توجه به اینکه میدونیم عبده 16 سالگی به آمریکا نرفته و بیشتر از 20 سال داشت که راهی آمریکا شد، ما رو به این این روایت مشکوک میکنه.
ازدواج مهمتر عبدُه، سالها بعد اتفاق افتاد که اون هم خودش دو روایت داره. روایت اول اینه که علی در جریان سفر به ایتالیا با هما مهاجرین آشنا میشه و کمی بعد باهم ازدواج میکنن. البته هما متولد ایتالیا بود و پدرش، یک دیپلمات ایرانی حاضر در ژنو بود. روایت بعدی، اینه که هما و علی در باشگاه بولینگ عبدُه با هم آشنا شدن و ازدواج کردن. نکته اصلی این بین، سن هما بود. علی حداقل بیست سال از همای نوجوان بزرگتر بود. وقتی رضا عبدُه به دنیا اومد، هما 16 ساله بود. شاید کمی ناجور به نظر بیاد اما طبق یک آمار حتی در آمریکا و بین 2000 تا 2018 بیش از سیصد هزار مورد ازدواج زیر 18 سال ثبت شده. ایرانِ شصت سال پیش اونم برای کسی بیرون آمده از خانوادهای سنتی، نباید تعجب کنیم.
عبدُه و مهاجرین ۵ فرزند داشتن که دو تاشون خیلی مهم هستن و بهشون میرسیم.
بازگشت عبده به ایران
عبدُه بعد از ازدواج و درحالی که دههی چهارم زندگیش داشت به پایان میرسید، تصمیم گرفت به ایران برگرده. شاید پیش خودتون بگید چطوری میشه آدم تو سی و چند سالگی تصمیم بگیره آمریکا رو رها کنه بیاد ایران؟ پاسخ این سوال حقیقتا مشخص نیست. آدمهایی که عبدُه رو اونقدر خوب میشناختن که بتونن جواب این سوال رو بدن متاسفانه از دنیا رفتن. یک نفر هم که به این سوال جواب سر راست اما عجیبی داد، ازمون خواست که هیچوقت جایی بهش اشاره نکنیم. تقریبا تمام آدمهایی که با عبدُه کار کردن یا برای عبدُه کار کردن هم میگن آدم وطندوستی بود و دوست داشت ایران باشه. خلاصه که نمیدونیم چی شد عبدُه از آمریکا، برگشت ایران.
تاریخ دقیق مهاجرت خانوادهی عبدُه از آمریکا به ایران مشخص نیست اما یه جایی حوالی ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۱ بود. عبدُه در تمام مدت حضورش در آمریکا روی بوکس و تحصیل متمرکز بود. البته اگر حاشیهای هم بود، اوضاع رسانهها جوری نبود که بتونن خبردار بشن و چیزی منعکس بشه. حالا عرض میکردم. عبدُه تحصیلش رو در دورهی تربیت بدنی تکمیل کرد و با تجربهی حضور تو بوکس آماتور آمریکا، دست زن و بچه رو گرفت و اومد ایران. یعنی باید در نظر بگیریم که بردن یه تورنمنت آماتوری تو بوکس آمریکا که از دل کلی تمرین و آموزش زیر نظر مربیهای حرفهای میومد، باعث میشد به طور اتوماتیک مهمترین آدم بوکس داخل ایران باشه.
زندگی پرفراز و نشیب جلال عبده
قبل از اینکه ادامهی قصهی اصلی رو تعریف کنم، اجازه بدید از جلال عبدُه هم بگم؛ برادر بزرگ علیمحمد. خاطرتون باشه عرض کردم که جلال کمک کرد برادرش بره آمریکا برای تحصیل و عرض کردم که جلال آدم سیاسی استخونداری بود.
جلال عبدُه رو میشه در ردیف مهمترین سیاستمدارهای تاریخ مدرن ایران در حوزهی روابط بینالملل دونست. همینطور از مهمترین چهرهها در شاخهی حقوق به حساب میاد و تالیفهاش از همون سالها تا امروز در دانشگاههای این رشته تدریس میشه.
جلال عبدُه زمانی که منشور تشکیل سازمان ملل متحد نوشته و امضا میشد، نمایندهی ایران در این سازمان بود و در نگارش این منشور همکاری داشت. بعدها و بین سالهای ۱۹۵۵ تا ۱۹۵۹ نمایندهی ایران در شورای امنیت بود؛ بله ایران یه دورهی چهار ساله عضو شورای امنیت هم بوده.
بعد از پایان این دوره سازمان ملل جلال عبدُه رو در مقام عالی کمیسری فرستاد بریتیش کامرون تا اونجا بر حسن اجرای رفراندوم نظارت کنه. میپرسید بریتیش کامرون دیگه چیه؟ جونم براتون بگه که یه منطقهی بهنسبت بزرگی بود که بهش میگفتن کامرون بریتانیا. یه جایی بین کامرون و نیجریه. مسیحی و مسلمون کنار هم زندگی میکردن اما نه مسالمت آمیز. داستانش طولانیه. ترکشهای ماجرای جنگ مسیحی و مسلمان از همون حوالی میشه بوکوحرام که اخبارش رو شاید دنبال کرده باشید.
خلاصه سال ۱۹۶۱ سازمان ملل گفت آقا دعوا بسه، رفراندوم میکنیم هرکی به هر کشوری خواست ملحق بشه برید دنبال زندگیتون. جلال عبدُه و همکارهاش تو سازمان ملل هم شدن ناظر برگزاری. مسلمونها گفتن ما میخوایم بریم نیجریه که بیشتر مسلمون داره. مسیحیها هم گفتن ما با کامرون حال میکنیم. در نتیجه بریتیش کامرون بین کامرون و نیجریه تقسیم شد.
جلال عبدُه بعدتر و حدفاصل سالهای ۱۹۶۲ تا رییس اجرایی گینهنو بود.
جلال عبده و گینهی نو!
چطور؟ هلند سال ۱۹۴۹ اومد یه تیکه زمین نه چندان کوچیکی رو تو مرز اندونزی اشغال کرد. شاید فکر کنید هلند و این کارها؟ باید عرض کنم بله هلند و این کارها و اتفاقا بسیار هم خشن و با خونریزی بسیار. تا ۶۲ اون تیکهی کنار اندونزی جزو پادشاهی هلند بود. حد فاصل این دو تاریخ اندونزی بارها تلاش کرد اون تیکه رو بگیره اما نشد. تهش ولی اینقدر هلند رو به حمله تهدید کردن که هلند بیخیال شد و اونجا رو ترک کرد. هلند رفت ولی اونجا مال اندونزی نبود. در نتیجه سازمان ملل جلال عبدُه رو فرستاد تا اون تیکه زمین رو اداره کنه. عبدُه یک سال این مسئولیت رو داشت و بعد برگشت. تا ۶۹ مقام اجرایی ریاست اون منطقه رو داشت تا در نهایت همهپرسی گذاشت و الحاق به اندونزی رای آورد. این وسط یه تیکهی غربی هم داشت این زمینه که ازش جدا شد و بحثش مال اینجا نیست.
از جلال عبدُه میگفتم.
پسر بزرگ خانوادهی عبدُه بعد از دههها فعالیتهای مستمر و مهم حقوقی اواخر دهه ۶۰ میلادی بازنشست شد. به ایران برگشت، کتاب نوشت و دانشجو تربیت کرد. در نهایت هم مرداد ۱۳۷۵ خورشیدی در تهران و بر اثر کهولت سن و بیماری از دنیا رفت. یه کتابی هم به اسم چهل سال در صحنه قضایی سیاسی دیپلماسی ایران و جهان؛ به عنوان زندگینامه نوشت که در بحثهای تاریخ قضاوت ایران همیشه بهش استناد میشه.
علی عبده رییس فدراسیون بوکس
خب برگردیم به داستان اصلی.
علی عبدُه برگشت ایران. کی؟ سال ۱۳۳۹ خورشیدی؟ چرا؟ دقیق نمیدونیم.
علی عبدُه حدود یک دهه تو بوکس آمریکا فعالیت کرده بود. مبارزه کرده بود و مبارزهها و تمرینها رو از نزدیک دیده بود. در نتیجه تجربهی بسیار خوبی از حضور تو دل بزرگترین دم و دستگاه ورزشی دنیا داشت. در نتیجه وقتی برگشت، از مدیریت شروع کرد. عجیب هم نبود. همه اون سالها دولت ایران دانشآموختههای اروپا و آمریکا رو تشویق میکرد که به ایران برگردن، دست از تفکرهای آزادیخواهانه یا مثلا سوسیالیستی بردارن و شغلی تو سیستم محافظهکارانه و سنتی ایران داشته باشن. دو سر طیف یکی میشد اردشیر زاهدی که یوتای آمریکا درس خوند، برگشت و هم وزیر و سفیر شد و هم دامادِ شاه، سر دیگهش هم میشه صادق قطبزاده که جرج تاون درس خوند و برنگشت، مگر با انقلابیها. حالا این دو نفر که گفتم، سایهی همو با تیر میزدن که جاش اینجا نیست.
همونطور که اوایل بحث عرض کردم، بوکس تو ایران سابقهی چندان طولانیای نداشت و جامعهی بوکس اونقدر بزرگ نبود. برای همین وقتی یه آدمی که برای مشت زدن سنش بالاست ولی برای مدیریت جوونه از آمریکا برگشت، خیلی سوالی نبود که چی کار باید بکنه.
علی عبدُه شد رییس فدراسیون بوکس. سال 1323 مسابقهای که عبدالله نادری و بوکسوری به نام خانوادگی محمدپور با کمک وسایل و داوری آمریکاییها انجام دادن رو اولین مسابقه رسمی تاریخ بوکس ایران در نظر میگیرن.
اولین فدراسیون با سرپرستی سرتیپ بهارمست سال 24 تاسیس شد. بررسیهایی کردم که محمود بهارمست مورداشاره ربطی به اسفندیار بهارمست داور معروف ایرانی-آمریکایی داره یا نه که خب، به نتیجهای قطعی نرسیدم. برای مدت پنج سال، نادری که اسمش رو آوردم، در واقع اولین رئیس فدراسیون بود. مدتی هم امیر علایی رئیس فدراسیون بود. تا کی؟ تا سال ۱۳۴۱ که علی عبدُه فدراسیون بوکس رو تحویل گرفت. تا قبل از اینکه بوکس فدراسیون به شکلی که از اون بهبعد داره، نداشت.
اولین مدال طلای تاریخ بوکس ایران
یک سال بعد از اینکه علی عبدُه فدراسیون بوکس رو تحویل گرفت، اولین دوره رقابتهای بوکس آسیا تو جاکارتای اندونزی برگزار شد. بوکس اون روزها جوون ایران که یک بار تو المپیک ۱۹۴۸ با دعوت شرکت کرده بود و توفیقی به دست نیاورده بود، رفت به اندونزی برای مسابقات آسیایی.
تیم ایران با چهار مشتزن رفت به اون مسابقات و اولین طلای تاریخ رو کسب کرد. حسین آقایی در پشهوزن، مشتزنی بود که این افتخار رو به نام خودش ثبت کرد. سه ورزشکار دیگه مقامی کسب نکردن اما همون تک مدال طلا، کارنامهی خوبی بود.
عبدُه ۵ سال رییس فدراسیون بوکس ایران بود و برنامهریزی رو به این رشته یاد داد. تجربهای که از آمریکا و برگزاری مسابقات با اون ابعاد بهدست آورده بود، بهش کمک کرد اوضاع مسابقات سراسری رو سر و سامون بده.
در دورهی ریاست عبدُه به فدراسیون بوکس دو دورهی دیگه مسابقات قهرمانی آسیا برگزار شد اما توفیقی کسب نشد. سه سال بعد از اینکه عبدُه از فدراسیون بوکس رفت، مسابقات قهرمانی آسیا برای اولین بار در تهران برگزار شد که ایران با سه طلا دو نقره و چهار برنز و نمایش خیرهکننده برای اولین بار قهرمان آسیا شد. تا امروز فقط یک بار دیگه قهرمان آسیا شدیم که اونم سه دورهی بعد از همین اولین قهرمانیمون بود.
شرکت سی آر سی
بعد از فدراسیون بوکس، نوبت مهمترین و پرحاشیهترین فعالیت زندگی حرفهای علیمحمد عبدُه بود. برای اینکه به داستان شروع بولینگ عبدُه برسیم باید چند سالی برگردیم عقب و بریم به دورانی که عبدُه هنوز آمریکا بود:
بعد از کودتای ۲۸ مرداد، کم کم قوای پشت صحنهی انگلیس تو ایران تضعیف شدن و جاشون رو به یانکیها دادن. قدرت گرفتن آمریکاییها در ایران برای افرادی مثل عبدُه که روابط بسیار خوبی در این کشور داشت و اونطرفا آشنا داشت، بسیار مناسب بود.
در چنین شرایطی عبدُه و چند نفر از دوستانش در ایران شرکت سهامی خاص سی آر سی رو تاسیس کردن. این شرکت خصوصی برای انجام واردات و صادرات به و از کشورهای اون سمت دنیا و مشخصا با تمرکز روی آمریکا تاسیس شد. عبدُه پول و آشنای کافی و لازم برای این کار رو داشت. یادمون نره که برادرش سیاستمدار و قاضی گردنکلفتی بود. خودش هم شم اقتصادی داشت و تو آمریکا فقط پی مشتزنی نبود. متاسفانه درست معلوم نیست تو آمریکا دقیقا چی کار میکرده اما میشه حدس زد که کارهای خرید و فروش و صادرات به ایران بوده. همینطور فراموش نکنیم که پدر عبدُه آدم مهمی بود که تو بروجرد املاک و زمین و اینها داشت. آدمی بود که به قول معروف دستش به دهنش میرسید. شیخ محمد تقی این مقطعی که داریم دربارهش صحبت میکنیم مدعی العموم استیناف دادگستری بود. یه جورایی دادستان دادگاهی که پرونده بعد از اعتراض به رای اولیه میره اونجا. سمت مهمی بود. منظور اینکه خانوادهی عبدُه پول و مهمتر روابط کافی برای راه انداختن همچین بیزینسی داشتن.
تا زمانی که عبدُه برگرده تهران این شرکت فعالیتهایی در سطح متوسط داشت؛ نه خیلی پولساز بود نه مشکلی داشت. عبدُه که برگشت اما ماجرا کاملا تغییر کرد. سی آر سی با جذب سرمایهگذارهای جدید به سطح بسیار بالاتری از کارهاش رسید. سرمایهگذارهای جدید البته، پولدارهای معمولی نبودن.
خاطر شریف باشه تو اپیزود حشمت مهاجرانی، داستان یه بازیکن تیم ملی فوتبال رو براتون تعریف کردم که بعد از بازنشستگی رفت تو نیروی هوایی و اونقدر پیشرفت کرد که ارتشبد شد. بله اسمش محمد امیر خاتمی بود؛ به اسم محمد خاتم میشناسیمش.
خاتم، آدم مهم بود. چقدر مهم؟ اونقدر که وقتی شاه میخواست تو شلوغیهای ملی شدن نفت از کشور فرار کنه، محمد خاتم خلبان هواپیمای اختصاصیش بود. خاتم سال ۳۷ و بعد از برگشت شاه، شد فرمانده نیروهی هوایی ارتش. سرتیپ بود و برای اینکه بتونه فرمانده نیرو بشه تا سرلشگری ارتقا گرفت. بعدها و تو سال ۴۷ ارتشبد شد. ارتشبد دیگه ته درجههای یه ارتشی به حساب میاد. در واقع اینطوری بود که شاه بزرگ ارتشداران بود، یه رییس ستاد ارتش داشت و ارتشبدها بودن. در مجموع تاریخ پهلوی هم فقط ۱۸ تا ارتشبد داشتیم. یه چیز بامزه هم بگم. یه ارتشبد عزتالله ضرغامی هم داشتیم.
حالا عرض میکردم.
ازدواج بزرگ خاتم!
این آقای خاتم سال ۲۴ ازدواج کرد و سال ۳۶ همسرش رو از دست داد. سرتیپ خیلی منتظر نموند و کمتر از یک سال بعد به خواهر شاه مستقر و دختر آخر رضاشاه پیشنهاد ازدواج داد. فاطمه پهلوی یکی از پرحاشیهترینها تو خانوادهی سلطنتی بود. تو اپیزود خسروانی گفتم که روز خاکسپاری پدرش با یه روزنامهنگار مسیحی آمریکایی ازدواج کرد. البته بعد از ازدواج دربار اعلام کرد داماد مسلمون شده چون نمیشه یه مسلمون با یه مسیحی ازدواج کنن. خلاصه، پیشنهاد خاتم با موافقت شاه مواجه شد و تا کارهای عروسی و اینا جور بشه، یه دو سالی طول کشید.
این فاطمه پهلوی، آدم بسیار فعالی در حوزهی اقتصادی بود. به بیان بهتر، تمام تمرکزش روی بحثهای اقتصادی بود. تا یادم نرفته اینم بگم که یه فاطمه پهلوی دیگه هم داریم که بزرگترین دختر رضاشاه بود؛ همدمالسلطنه. بسیار مرموز بود این یکی. در این حد که حتی مادرش هم قطعی مشخص نیست کیه. اونقدر ناشناخته بود که تا آخر عمرش یعنی تا سال ۷۱ هم ایران بود و امامزاده طاهر کرج دفنه.
برگردیم سر بحث اصلی
فاطمه پهلوی تو هیات امنای جاهایی مثل باغات گیاهشناسی رییس بود. جاهایی بیحاشیه و پولدار. یه کارخونهی پنبه هم داشت تو گرگان.
زوج قدرتمند
خود خاتم هم باتوجه به نزدیکیای که به شخص شاه داشت و اطمینانی که محمدرضا پهلوی بهش داشت، مسئول بیزینس پرسود و مهم خرید سلاح از خارج بود. تو همچین بازاری، درصد حرف اول رو میزنه. شرکتهای اسلحهسازی برای اینکه خاتم محصول اونها رو بخره بهش درصد میدادن؛ داریم دربارهی معاملههای چند صدهزار تا چند ده میلیون دلار صحبت میکنیم؛ اعدادی که باید ضبدر تورم دلار حاصل گذر زمان هم بکنیدشون.
مثلا هر یک میلیون دلار سال 1950 معادل 12 میلیون دلار الانه. معاملههای سلاح دوران پهلوی و احتمالا تمام دورانها هم شامل یک سری درصد سود برای مسئول خرید میشد. با توجه به عطش سیری ناپذیر بزرگ خاندان پهلوی به انبار کردن سلاحهای مدرن، مسئول خرید سلاح بودن یکی از مهمترین مشاغل کشور به حساب میومد و تنها میتونست به نزدیکترین افراد به شخص اول مملکت برسه.
خلاصه که جونم براتون بگه زوج خاتم و فاطمه پهلوی، زوجی ثروتمند و بسیار بانفوذ بودن.
همکاری علی عبده و خاتم
همون سال 40-41 این زوج به جمع سهامدارهای اصلی سی آر سی پیوستن و همکار علی عبدُه شدن. عبدُه تو یه مصاحبهای با کیهان ورزشی سال ۴۲ میگه قبل از اینکه بخشی از سهام شرکت رو بفروشم به خاتم و فاطمه پهلوی، رفتم بانک ملی و یه وامی هم گرفتم. رقم وام رو نمیگه ولی توضیح میده که وام رو تزریق کرده به شرکت و باهاش جنس برای صادر کردن خریده. یادتون باشه تو اپیزود خسروانی هم تعریف کردیم که تیمسار از بانک ملی وام سنگینی بعد از کودتایی که توش نقش داشت گرفت و این به بزرگ کردن برند تاج کمک فراوانی کرد. خسروانی سالها بعد در مصاحبهای در جواب به سوال مصاحبهکننده که پرسیده بود چهار میلیون تومن بودجه گرفته بود، موضوع رو ضمنی تائید میکنه اما میگه باشگاههای دیگه هم پول میگرفتن و صداش رو در نمیاوردن.
خلاصه با وام بانک ملی و فروش بخشی از سهام شرکت به یه زوج سوپر پولدار و بسیار بسیار متنفذ، شرکت سهامی خاص سی آر سی شکوفا شد. اواخر سال ۴۰، شرکت به درجهای از موفقیت رسید که تونست به سهامدارهای اصلی سود پرداخت کنه.
دههی درخشان چهل
دههی ۴۰ خورشیدی، همین دههای که با شکوفایی شرکت سی آر سی شروع شد، دو روی متفاوت داره. یک روی اقتصادی داره که مثل وضعیت این شرکت مناسب و پر رونقه و یک روی اجتماعی سیاسی داره که مثل حاشیههای شهرهای دور از پایتخت، سیاه و زشته.
این دهه، دههی آغاز اصلاحات ارضیه که قبلا به تفصیل دربارهش صحبت کردیم. اما چطور دههای که با بحران اجتماعی حاصل از این اصلاحات شروع شد و با بحران کشاورزی حاصل از اون ادامه پیدا کرد، دههای از لحاظ اقتصادی شکوفا بود؟
پاسخ این پرسش رو باید تو بهمن سال ۴۱ پیدا کنیم. تو این وقت وزارتخونههای بازرگانی و صنایع که اقتصاد کشور رو به رکود برده بودن و از ادارهی امور کاملا ناتوان بودن، رسما به دعوای سیاسی مشغول شدن. محمدرضا پهلوی هم که به خاطر اصلاحات ارضی به شدت تحت فشار بود به اسدالله علم دستور داد اوضاع رو جمع کنه. علم هم با مشورت دوستانش به این نتیجه رسید که جفت این وزارتخونهها تعطیل بشن و به جاشون وزارت اقتصاد تاسیس بشه.
برای وزارتخونهی جدید، وزیر مناسب به سختی پیدا میشد. خاطرتون باشه گفتم که آیتالله خمینی و روحانیون شیعه میگفتن اصلاحات ارضی یه طرح آمریکاییه. بین 40 تا 41 هم علی امینی نخست وزیر بود که واضح به آمریکاییها نزدیک بود و حتی بنا بر روایتهایی محکم، با فشار دولت جی اف کندی به نخست وزیری ایران رسید. به خاطر این جریانات، شاه نمیتونست کسی که آمریکا درس خونده رو بذاره وزیر اقتصاد چون اونطوری پازل این ماجرا رو تکمیل میکرد. این درحالی بود که بیشتر چهرههای قابل اتکای اون وقت، آمریکا درس خونده بودن.
این وسط یه درسخوندهی فرانسه که از قضا اقتصاد هم خونده بود از طریق امیرعباس هویدا و عبدالله انتظام به نخستوزیر معرفی شد. داریم دربارهی دورهای صحبت میکنیم که اقتصاد خوندن بین آدمهای سیاسی نه فقط در ایران بلکه در بیشتر کشورهای مهم دنیا هم رسم نبود. اغلب چهرههای مهم اقتصادی دنیا هم اون زمان تحصیلات آکادمیک اقتصاد نداشتن. این درسخونده علینقی عالیخانی بود. مرحوم عالیخانی که سال ۱۳۹۸ در آمریکا از دنیا رفت، قبل از وزارت اقتصاد تو شرکت ملی نفت کارهای بزرگی مثل سر و سامون دادن به وضعیت مسکن کارمندا و کارگرا انجام داده بود. فعالیتهای عالیخانی باعث شد وضعیت اقتصادی خوزستان به شکل چشمگیری بهتر بشه چون شرکت نفت رو مجبور کرد نیازش رو به جای کشورهای خارجی از خوزستان تامین کنه.
عالیخانی مدتی هم تو اتاق بازرگانی صنایع و معادن فعالیت کرد. مجموعهی این فعالیتها باعث شد آقای عالیخانی ارتباط بسیار خوبی با بخش غیردولتی داشته باشه. وقتی وزیر اقتصاد شد، از این رابطهی خوبش با بخش خصوصی نهایت استفاده رو برد. عالیخانی که کمی تفکرات چپ داشت، معتقد بود که دولت باید در صنایع بزرگ سرمایهگذاری کنه تا حاصلش بشه به کارگیری نیروی مازادی که از بخش کشاورزی بیکار شده و همینطور سرمایهی زمیندارهای بزرگی که سرمایهشون رو جای دیگه قفل کرده بودن، جذب تولید بشه.
عملکرد کمنقص عالیخانی
برنامهی وزارت عالیخانی این بود که طبقهی کارگر رو از اون حالت بردگیای که توش بودن خارج کنه، بهشون اهمیت و جایگاه بده و از این طریق اقلیت سرمایهدار رو کنترل کنه.
مرحوم عالیخانی رو شخصیتی بسیار کاریزماتیک توصیف میکنن که به شدت روی مسئلهی استقلال بخش اقتصاد از بخش سیاسی حکومت تاکید داشت.
وزارت اقتصاد در این دوره شرکت ذوب آهن اصفهان، بانک بینالمللی ایران، ماشینسازی و تراکتورسازی تبریز، مرکز آمار واردات و صادرات، موسسهی استاندارد، سازمان کارگزاران بورس، شرکت خودروسازی ایران ناسیونال یا همون ایران خودرو رو تاسیس کرد. شاید بد نباشه بدونید واردات خودرو هم آزاد بود.
دقت کردید دیگه تعداد زیادی از مهمترین و بزرگترین شرکتهای صنعتی – دولتی تاریخ ایران در دورهی وزارت عالیخانی تاسیس شدن. و اینکه چندتاشون هم تو شهرهایی غیر از تهران بودن. این خیلی مرسوم نبود اون زمان و کشور بسیار بیشتر از الان مرکزگرا بود. این شرکتها و کارخونهها تو شهرهای دیگه تاسیس شدن تا وضعیت اون شهرها تقویت بشه.
چنین شرایطی، ایدهآل بود برای آدمهایی مثل علی عبدُه که میخواستن کار تجاری بکنن. مراکز درست و درمونی برای سامون دادن به بحث تجارت وجود داشت و همین شد که شرکت سی آر سی در مدت حدود سه سال از شرکتی که برای ادامهی حیاتش به وام بانک ملی نیاز داشت، به شرکتی تبدیل شد که سرمایهی آدمهای کلهگنده رو جلب کرده بود.
حالا اینجا سوال پیش میاد که چطور مملکتی با این سطح از ترقی اقتصادی که نه فقط تو منطقه بلکه حتی در سطح آسیا هم نادر به نظر میرسید و بودن مهرههای کارآمد و کمنظیری مثل عالیخانی به جایی رسید که یک دهه بعد درگیر آشوب و انقلاب شد؟
عالیخانی در گفتوگویی با بخش فارسی بیبیسی، بسیار خوب به این پرسش پاسخ میده:
آقای عالیخانی هرچند سه تا نخستوزیر دید اما سال ۴۸ و به دلیل شرایطی که توضیح داد از کار برکنار شد. برکناری عالیخانی به شکلی سمبلیک، با شروع افزایش قیمت نفت همراه بود که در نهایت به بیماری هلندی اقتصاد ایران و فروپاشی اقتصاد، یک دهه بعد از شکوفاییش منجر شد. دربارهی این ماجرای بیماری هلندی قبلا به تفصیل صحبت کردیم. در واقع عالیخانی داشت اقتصاد رو به شیوه سخت اما درستی جلو میبرد که وقتی نقت قیمت گرفت، به نظر شخص اول مملکت دیگه نیازی بهشون نبود و راه راحتتری پیدا شده بود. در مورد عالیخانی هم اگه بخواید بیشتر بدونید، میتونید سراغ پادکست اپیتومی بوکس و قسمت اقتصاد و امنیت برید که در اون، خلاصه کتاب اقتصاد و امنیت، خاطرات دکتر علینقی عالیخانی روایت میشه.
شروع زندگی در سی آر سی
این شرکت دفاتری در تهران، تبریز و چند شهر دیگه داشت با قدرت خوبی از وضعیت اقتصادی مناسب مملکت استفاده میکرد. کانالهای ارتباطی سه سهامدار اصلی در اروپا و آمریکا کمک میکرد صادرات و واردات با سرعت و کیفیت بهتری انجام بشه. حضور چهرههای قدرتمند منجمله فاطمه پهلوی هم کمک میکرد اوضاع شرکت در داخل هم قوی و محکم باشه.
تو دههی ۴۰ در سایهی وضعیت رو به بهبود اقتصادی، وضعیت فاجعهبار سیاسی و اجتماعی، اوضاع ورزش با سرعت عجیبی تغییر کرد؛ تغییر که البته، بهتره بگیم دستخوش انقلاب شد. تا این مقطع از تاریخ، ورزش جایگاه متوسطی تو جامعهی ایران داشت. شهرهای دور از پایتخت امکانات جدیای نداشتن به همین خاطر محدود بودن به رشتههایی مثل کشتی و مشتزنی و یکی دو رشتهی دیگه. جوونهای مرکزنشین هم بیشتر به دوچرخهسواری، شنا و والیبال علاقه داشتن. فوتبال اونقدر جذاب نبود. امکانات سختافزاری و نرمافزاریش هم نبود. اگه هم بود در حد زمین خاکی بود و توپ مناسب هم گرون بود.
تو دههی ۴۰ روزنامههای و مجلهها شروع کردن به نوشتن از پله و دیاستفانو و امثالهم. گزارشهایی که وقتی میخونیشون شبیه شاهنامهان تا گزارش مثلا یه مسابقه یا یه تورنمنت. همزمان وضعیت بهتر اقتصادی نسبت به دهههای ۲۰ و ۳۰، امکان ورزش کردن رو بیشتر کرد.
در چنین شرایطی آدمهایی مثل عبدُه پایههای فوتبال باشگاهی ایران رو جوری تقویت کردن که دیگه مثل سابق نشد.
آغاز دههی ۴۰، آغاز بهبود وضعیت اقتصادی ایران بود. البته فراموش نکنیم که کشور اون زمان بسیار بیشتر از الان مرکزگرا بود و هر پیشرفتی بود، اغلب برای مرکز یا فوقش دو سه تا کلانشهر بود اما خب بههرحال شهرها و مناطق دیگه هم بینصیب نبودن.
دربار، همزمان با بهبود وضعیت اقتصادی تلاش میکرد شرایطی رو فراهم کنه که ماجراهای اصلاحات ارضی و درگیریهاش با روحانیون تراز اول کشور، تاثیر حداقلی روی افکار عمومی داشته باشه. یکی از کانالهایی که میتونست به دربار کمک زیادی بکنه، کانال ورزش بود.
گفتم، ورزش تا قبل از این مقطع چندان جدی و سازمانیافته نبود تو ایران. رشتههای محدودی بودن که با امکانات بسیار کم حتی با استانداردهای اون موقع، کار رو پیش میبردن. در شروع دههی ۴۰ خورشیدی اما اوضاع به کلی تغییر کرد.
گسترش صنایع در شهرهای غیر از تهران
گوشه و کنار تهران و بعضی شهرهای مهم دیگه مثل اصفهان، تبریز، آبادان، اهواز و مشهد سروکلهی باشگاههای ورزشی پیدا شد. باشگاههایی که جوونها میتونستن تو اونها رشتههایی که دوست دارن رو اونطور که تا کمی قبل فقط اشراف میتونستن، دنبال کنن. خاطر شریف باشه عرض کردم تو اپیزود صفر کشکولی که ورزش کردن تا یه مقطعی مختص اشراف و آقازادهها و اینها بود. منصور بهرامی هم یادتون باشه خاطرات مشابهی داشت.
تو اون مقطع، اغلب تغییرات بهخصوص در تهران در راستای آمریکایی شدن بود. هنر در حال رفتن به سمت آمریکایی شدن بود، تفریحات هم در حال رفتن به سمت آمریکایی شدن بود. جامعهای که تا ۱۰ سال قبلش زیرانداز میبرد لب آب و غذاش رو اونجا میخورد، رفت به سمتی که غذا رو یه محصول مصرفی ببینه و غذاخوردن تو کافه و رستورانهای مدرن و تفریح تو کاباره براش تبدیل به عادت بشه.
تو چنین فضایی تفریحات ورزشی آمریکایی هم رفته رفته بین جوونها باب شدن یا گسترش پیدا کردن. یکی از نوترینِ این تفریحات ورزشی، بولینگ بود. بولینگ البته ورزشی آمریکایی نیست؛ اساسا وقتی تو مصر باستان شروع کردن به انداختن تکههای چوب با سنگهای گرد، ساکنین آمریکا بومیها بودن. قرنها بعد اروپاییها زمینهای این بومیها رو از چنگشون درآوردن و بولینگ و خیلی چیزهای دیگه رو با خودشون به این منطقه بردن. اما خب حداقل وقتی که ما داریم به ماجرا ورود میکنم، بولینگ یه تفریح خانوادگی بسیار محبوب بین آمریکایی هاست.
اولین سالن بولینگ در ایران تو محلهی سعادتآباد تهران افتتاح شد؛ ۱۳۳۵. سعادتآباد اون زمان خیلی دور از مرکز شهر بود. محلهای خوشآبوهوا بود در شمال تهران که اعیان و اشراف برای عشق و حال میرفتن اونجا. اگه فقط چند سال تو تاریخ سعادت آباد بریم عقب هم به اتفاقات جالبی برمیخوریم. سیدضیا که صحبتش رفت، سال 27 دست از سیاست به طور کامل شست. از اوج قدرت تا تبعید و زندان رو کشیده بود. پس یک تکه زمین خرید و کشاورزی رو شروع کرد.
قسمت بزرگی از زمینهای منطقهای تقریبا خالی از جمعیت ساکن رو خرید و اسمش رو سعادت آباد گذاشت. حتی به پیشنهاد انگلیسیها –که استاد خیلی پیشنهاداتشون رو جدی میگرفت- پرورش یک نژاد از خرگوش رو تو همین منطقه شروع کرد. در اسناد اینطور اومده که طباطبایی 10 سالِ پیوسته 15 هزار خرگوش در مزرعههای سعادتآباد پرورش داد و با فروش پشم و پوست این جانور به بازرگانانی که کلاه و پالتو و دیگر پوشاک پشمی تولید میکردند، ثروت درخور توجهی بهدست آورد. در واقع سیدضیا بود که سعادت آباد رو سعادت آباد کرد. طوری که سال 1340 جمعیت سعادتآباد به پنجاه هزار نفر رسیده بود.
اونطور که تو رسانههای وقت هست، سالن بولینگ مورداشاره، اسمش بولینگ شمیرانات بود و مرکز تفریح مهندسای خارجی و آدمهای بالارده بود. صاحب این مجموعه آذر ابتهاج بود که زن بسیار جالبیه. بله با هوشنگ ابتهاج هم نسبت داره و زن عموشه. شوهر اول این خانم ابتهاج، هاشم عروضی از ملاکهای شمال بود که سال ۲۹ از دنیا رفت. ۶ سال بعد آذر خانم تو یه مهمونی با ابوالحسن ابتهاج عموی هوشنگ ابتهاج آشنا میشه.
داستان زندگی ابوالحسن ابتهاج
ابوالحسن ابتهاج پیشتر رئیس بانک ملی و اون زمان رییس سابق سازمان برنامه و بودجه بود که میشه گفت از مهمترین سازمانهای دوره پهلوی به شمار میرفت و آدم بسیار مهم و کاربلندی بود و ردپاش تو ساخت بسیاری از کارخانهها، سدها، پلها و جادههای مهم دوره پهلوی به چشم میخوره. ابتهاج وقتی با سیستم به مشکل میخوره، از سازمان برنامه و بودجه استعفا میده و بانک ایرانیان رو راهاندازی میکنه که بانکی مدرن در زمان خودش به شمار میرفته. ابتهاج اخلاقیات تندی داشت و چون قبول نکرده بود عکس شاه رو تو همه شعبهها نصب کنه، به زندان میافته. البته زندانافتادن ابتهاج دلایل دیگهای هم داشت که از حوصله بحث خارجه.
اگه میخواید بیشتر با این شخصیت آشنا بشید، سری به پادکست کتاب صوتی بزنید و بین قسمتهای مربوط به کتاب «شبه خاطرات» علی بهزادی، دنبال قسمت مربوط به ابوالحسن ابتهاج بگردید. ابوالحسن خان که اتفاقا اون زمان متاهل هم بود، عاشق آذر خانم میشه و همسرش مریم معزالدوله رو که از خانوادهای بسیار پرنفوذ بوده طلاق میده و با ایشون ازدواج میکنه. اینطوری فامیلیش رو هم میده به همسر جدیدش. فامیل خود این خانم صنیع خاتم بوده. حاصل این ازدواج کلی سرمایه و زمین و قدرت دو طرف با هم تجمیع میشن تا اولین زوج بانکدار ایرانی، وصلتشون رو سال 1335 جشن بگیرن. «آذر خانم» رو اولین بانکدار زن ایرانی معرفی میکنن.
تولد بولینگ عبده
۵ سال بعد از این و در سال ۴۰، شرکت سی آر سی تصمیم گرفت از کسبوکار جذابی که داشت پا میگرفت، سهمی داشته باشه. عبدُه رفت سمت شهرک کوی مکانیر که میشه غرب دهونک یه زمین – سوله خرید و یه باشگاه بولینگ توش راهانداخت. نکتهی بامزه دربارهی این باشگاه اینه که تو منابع رسمی مثل روزنامهها بهش میگفتن بولینگ آمریکاییها. لابد از بسکه آمریکایی میرفته اونجا.
قبل از اینکه ادامه ماجرا رو تعریف کنم، این رو بگم که ابوالحسن ابتهاج و در دوره نخست وزیری دوست قدیمیش علی امینی، روز ۱۸ آبان ۱۳۴۰ با حکمی روبرو میشه که براش مشخص کرده بودن باید تا پنج روز آینده خودش رو به زندان تحویل بده. ابتهاج، همون روز خودش رو به زندان تحویل داد و هشت ماه زندانی بود.
سال 1340 و وقتی که ابوالحسن خان زندان بود، اتفاقی تو وخیابان مفتح فعلی تهران میافته که به دو شکل مختلف روایت شده که هر دو یه مقدار فیلم هندیه. ما هر دو روایت رو اینجا میاریم.
روایت اول، مثلا در مطلب معروفی به اسم شناختنامه علی عبدُه که حالا ردی ازش روی اینترنت پیدا نمیکنید. این روایت در بیشتر سایتها به چشم میخوره. خانواده ابتهاج، از اینکه بولینگشون داشت تعطیل میشد عصبانی میشن. فقط هم صحبت از آذر نیست و کل خاندان مطرح ابتهاج از این کسب و کار ذینفع بودن.
عبدُه با کانکشنهای قدرتمندی که داشت، باعث تعطیلی کسب و کار پرسودشون شده بود. صحبت از اینه که ابتهاجها دو نفر رو میفرستن تا عبدُه رو با چاقو تو خیابان بزنن. چاقو زده میشه و بعد فرار میکنن. یک ماشین با مسافران آمریکایی از راه میرسه و عبدُه رو میشناسه و به بیمارستان میرسوننش. گویا عبدُه تا یک قدمی مرگ رفته و فشار خونش به چهار رسیده اما با بستری در بیمارستان هشترودیان در خیابان سپهبد قرنی فعلی که متعلق به داماد خانوادهی عبدُه (دکتر غلامرضا هشترودیان) میشد زنده میمونه.
روایت دوم رو فردوست، رفیق غار شاه میاره که البته خاطراتش رو در زندان جمهوری اسلامی نوشته و یکی در میون نوشتههاش قابل استناد نیست. فردوست میگه آذر ابتهاج، از مهره های اشرف پهلوی بود تا از افراد پرقدرت اون دوره سواستفاده کنن. وقتی ابتهاج زندانی شد، شایعاتی در مورد روابط جنسی آذر و علی عبدُه به گوش رسید؛ دو نفری رابطه نزدیکی به واسطه بولینگ داشتن. شایعه تا جایی پیش میره که عبدُه صحبتهای آذر رو ضبط کرده بود تا ازش سواستفاده کنه و آذر به همین دلیل هفت نفر چاقوکش رو میفرسته تا عبدُه رو بکشن. بعد از ماجرا، عبدُه به دادگستری شکایت میکنه و آذر شکایت به شاهنشاه آریامهر میبره. این بین فردوست ادعا میکنه نقش واسط رو ایفا میکنه و عبدُه رو از شکایت منصرف میکنه.
تنها چیزی که به طور حتم میدونیم اینه که اگرچه حوالی سال 40 صحبت از شراکت عبده و ابتهاج تو بولینگ مطرح بود، بعد از سال 1340 دیگه صحبتی از شراکت این دو مطرح نشد.
گسترش بولینگ عبده
خلاصه سه سال میگذره و بولینگ آمریکاییها اینقدر رونق میگیره که شرکت سی آر سی تصمیم میگیره گسترشش بده. عبدُه که گفتم تو آمریکا ورزش کرده بود و با سیستم درست درمون اونجا آشنا بود، میدونست که اگر بولینگ مخصوص یه قشر بسیار بسیار محدود بمونه، خیلی زود جریان پولی که داره واردش میشه، قطع میشه.
عبدُه تصمیم میگیره جای بولینگ رو تغییر بده و ببرش جایی که آدمهای بیشتری بتونن بیان. کجا؟ همینجایی که الان ساختمون بولینگ عبدُه هست؛ خیابون شریعتی، بالاتر از پل صدر، روبروی مترو. زمانی که عبدُه رفت اونجا دو هکتار زمین خرید اما هیچکدوم از این اسمها وجود نداشتن. اونجا جادهی شمرون بود.
پولی که در سه سال از بولینگ آمریکاییها دراومده بود، بسیار مناسب بود؛ درحدی که نهتنها باهاش زمین خریدن، بلکه باهاش سوله و سالن و اینها هم ساختن. این در شرایطی بود که سهم سهامدارهای شرکت سی آر سی هم محفوظ بود. البته ناگفته نمونه که بههرحال فاطمه پهلوی و تیمسار خاتم هم پشت ماجرا بودن و این در آسون شدن همهی کارهای مالی و غیرمالی و بخصوص تبلیغاتی حتما موثر بود.
مراسم باشکوه افتتاح
خلاصه کارها انجام شد و در تاریخ ۱۹ آبان ۱۳۴۳، بولینگ عبدُه رسما افتتاح شد. افتتاح این سالن البته یه افتتاح همینطوری معمولی نبود. همین الان گفتم که دو نفر از مهمترین و پرنفوذترین آدمهای وقت دربار، سهامدار این مجموعه بودن پس نباید تعجب کنیم اگر آدمهای خیلی مهمی به این افتتاحیه اومده باشن.
با همهی اینها شاید اگر بدونید بولینگ عبدُه چجوری افتتاح شد، یه مقدار تعجب کنید. چشماتون رو ببندید و با من به آبان ۴۳ سفر کنید؛ جادهی شمرون. ساعت سه و نیم بعد از ظهر، اعلیحضرت همایونی شاهنشاه محمدرضا پهلوی با دبدبه و کبکبه از ماشین آمریکاییش پیاده میشه و به سمت چاکران و کاسهلیسان در اون سمت خیابون میره.
فرح دیبا ملکهی ایران، شاپور غلامرضا، شاپور محمدرضا و حسنعلی منصور نخستوزیر ملازمان رکاب همایونی هستن. چند نفر از سناتورها و چهرههای مهم نظامی هم در مراسم حضور دارن. موزیک سلام شاهنشاهی نواخته میشه… و علیمحمد عبدُه رییس هیات مدیرهی بولینگ عبدُه برای عرض گزارش خدمت همایونی جلو میاد.
چند دقیقهای کوتاه به گزارش ساخت و پرداخت سالن بولینگ عبدُه میگذره و بعد شاهنشاه وارد مجموعه میشه و بعد از کمی برانداز و شنیدن حرفهای چاکران دربارهی بنا، با پرتاب اولین توپ، رسما خطوط بولینگ غیراتوماتیک رو افتتاح میکنه. غیر اتوماتیک یعنی یه سری پسر بچه بودن که اهداف رو میچیدن و مرتب میکردن.
افتتاحیهای با مهمانهای مهم
بله اینطور بود که بولینگ عبدُه افتتاح شد. یه لحظه تصور کنید پنج نفر اول مملکت شامل شاه، ملکه، شاهزادهها و نخستوزیر، رفتن یه سالن بولینگ افتتاح کردن. در این حد که وقتی فرداش روزنامهی اطلاعات گزارش رو با تیتر «افتتاح کلوپ ورزشی بولینگ در حضور اعلیحضرتین» کار کرد، اسم نخستوزیر آخرین اسم مهمی بود که تو گزارش اومده بود.
اینجا جاییه که باید واقعا خیلی تعجب کنید و بیشتر فکر کنید به ماجرا. افتتاح یه باشگاه تفریحی خصوصی با حضور تمام ارکان قدرت کشور انجام میشه. حتی به لحاظ امنیتی هم میشه به ماجرا فکر کرد که به هر حال یک ریسک بزرگه که همه نفرات سیاسی مهم با هم، در یک جای عمومی حاضر بشن. اینم اضافه کنم که شاه حاضر به افتتاح هر چیزی نبود و فقط پروژههای بسیار کلان رو در حدی میدید که خودش افتتاحشون کنه. چیزهایی در کلاس کاری ورزشگاه آریامهر، سد دز یا پروژه آپارتمانهای بهجت آباد تهران که اولین برجهای مسکونی ایران بودن.
تا یادم نرفته اینم بگم که دربارهی تاریخ افتتاح بولینگ عبدُه نکاتی وجود داره. تو خیلی از منابع این تاریخ رو دیماه نوشتن که خب بررسیهای ما نشون میده غلطه. خبر افتتاح این کلوپ اولین بار به اندازهی چند خط تو صفحهی دوم روزنامهی اطلاعات ۱۹ آبان منتشر شده؛ این نشون میده روزنامه تو اون روز به دلیل نبود وقت کافی برای رسیدن به دکهی عصر، فقط چند خط از خبر رو منتشر کرده. اطلاعات اون زمان، روزنامهی عصر بود.
گزارش مفصل و عکس بزرگ لحظهی افتتاح بولینگ هم یک روز بعد، ۲۰ آبان روی جلد روزنامهی اطلاعات منتشر شده. اینکه دیماه از کجا به بعضی گزارشها اومده مشخص نیست اما به وضوح چون خیلی از سایتها، از روی هم کپی میکنن، این اشتباه همینطوری گسترده شده.
حالا کاری نداریم.
تولد بولینگ عبده
بولینگ عبدُه کارش رو شروع کرد و باتوجه به اینکه به شهر نزدیکتر بود و رفت و آمد بهش آسونتر، یه دهک پایینتر از الیت آمریکایی – درباری هم میتونستن بیان و بازی کنن. تو خاطرههای سینهبهسینه هست که آوازهی لذت بولینگ بازی کردن تا اونجایی تو شهر پیچید که جوونهای طبقه متوسط از تفریحات دیگه میزدن، پول کنار میذاشتن تا بتونن برن و بازی کنن.
اوضاع تا سال ۴۵ همونطور که عبدُه پیشبینی میکرد ادامه داشت. پول مناسب وارد مجموعه میشد، مجموعه هم سرویس خوبی به مشتریهاش میداد. سال ۴۵ عبدُه با مشورت چند نفر از دوستانش تصمیم گرفت بولینگ عبدُه رو تبدیل به باشگاهی با چند رشتهی ورزشی کنه.
خاطر شریف باشه عرض کردم که بولینگ تفریحی آمریکایی و به قول شما جوونا لاکچری بود اون زمان. آحاد مردم میونهای با بولینگ نداشتن و هرچقدر هم که سعی میشد این تفریحات آمریکایی وارد جامعه بشه، نمیتونست با بقیهی تفریحها رقابت کنه.
اینطوری بود که عبدُه برای گسترش قلمروش به سطح عمیقتری از جامعه، رفت سراغ تاسیس تیمهای ورزشی. اولین تیم، تیم فوتبال بود. داریم دربارهی زمانی صحبت میکنیم که فوتبال تو ایران درحال اوجگیریه. تو اپیزود قبل گفتم که چطور باشگاه دوچرخهسواران سالها قبل از این تشکیل شد و خیلی از آدمهای مهم نظام مثل حسنعلی منصور که تا زمان تاسیس باشگاهِ عبده ترور شده بود و تیمسار خاتم که سهامدار بولینگ عبدُه بود، توش یه دورهای بازی کردن.
این مقطع از تاریخ، مقطعیه که فوتبال از اون حالت انحصاری و حیاط خلوت دراومد. اولین تیم فوتبالی که تو باشگاه بولینگ عبدُه تشکیل شد، تیمی آماتور بود. آماتور به این معنی که بازیکنها دستمزدی نمیگرفتن و تو مسابقات استانی که حکم مسابقات سراسری رو داشت شرکت نمیکردن. تیمی بود که تو مسابقات غیررسمی شرکت میکرد.
انحلال شاهین، تولد پرسپولیس
این اتفاقها فقط یک سال بعد یکی از مهمترین زلزلههای تاریخ فوتبال ایران رقم خورد؛ زلزلهای که فوتبال و چه بسا تمام ورزش ایران به قبل و بعدش تبدیل شد. بیاید کمی بیشتر دربارهی انحلال شاهین صحبت کنیم.
تو اپیزود قبل براتون تعریف کردم که تو بازی شاهین و تهرانجوان چه گذشت و اعتراض به محروم بودن یکی از بازیکنهای تهرانجوان در نهایت به درگیری بین رییس فدراسیون و مدیر باشگاه شاهین ختم شد و چند روز بعد تربیتبدنی شاهین رو منحل کرد.
ماجرا البته محدود به همین درگیری نیست. اساسا منحل کردن تیمی با ابعاد شاهین به بهانهی درگیری در حاشیهی یک بازی عملا ممکن نیست. فراموش نکنیم که شاهین در این زمان یعنی سال ۴۶، در کنار تاج و دارایی مثلث قدرت فوتبال ایران بودن و کلی ستارهی بزرگ مثل ابراهیم آشتیانی، حمید جاسمیان، حسین کلانی و همایون بهزادی تو این تیم بازی میکردن.
مدیریت فوتبال ایران در اون زمان در اختیار افراد نظامی بود. همونطور که اپیزود قبل گفتم در این سال تیمسار خسروانی هنوز سمتی در راس ورزش نداشت و قرگزلو رییس تربیتبدنی بود؛ اما خب کی میتونست با نفوذی که خسروانی داشت برابری کنه. بیشتر آدمهای نظامی مثل همین تیمسار خاتم خودمون که کلی بحثش شد دستی بر آتش فوتبال داشتن. این وسط درگیریهای مدیریتی معمولا بین تاجیها و داراییچیها بود و در سطح کلانتر، انگار بین بخشهای مختلف ارتش. مثلا یک مدیری از نیروی هوایی مدیر دارایی بود و با یک مدیری از نیروی زمینی در تاج اختلاف داشت. این اختلاف کشیده میشد به فوتبال و تصمیمهای فوتبالی.
اونطرف تو شاهین اوضاع متفاوت بود. مرحوم اکرامی موسس شاهین بیشتر روی ورزش و تحصیل متمرکز بود و افراد زیر دستش هم کار زیادی با مسائل غیر نداشتن. کاپیتان شاهین مرحوم پرویز دهداری بود. این مقطعی که داریم دربارهش صحبت میکنیم، آخرای فوتبالش بود.
دهداری و اکرامی هرچند باهم زیاد کار کردن اما رابطهی خوبی نداشتن. لااقل از یه جایی به بعد مرتب تو دعوا و قهر و این صحبتها بودن. اوج این اختلافات یه جایی تو تابستون ۱۳۴۳ اتفاق میفته. اون سال یه تیم آرارات از ارمنستان اومد ایران برای بازیهای تدارکاتی. قرار میشه یه بار با شاهین بازی کنن یه بار با تیم منتخب تهران. منتخب تهران میشده همهی بازیکنهای خوب لیگ به جز بازیکنهای شاهین؛ تقریبا تیم ملی منهای شاهین.
داستان آن آگهی تاریخی
قرار میشه کیهان ورزشی که تنها مجلهی ورزشی و بهنوعی تنها رسانهی ورزشی وقت بوده برای بازی شاهین و آرارات ارمنستان تبلیغ کنه. تبلیغ موردنظر دو تا عکس تیمی از دو تا تیم بوده که زیرش شرحی از بازی نوشته بشه و خلاصه مردم ترغیب بشن که برن بلیط بخرن و بازی رو ببینن. اون زمان دهداری با مهدی دری سردبیر افسانهای کیهان ورزشی رفاقت نزدیک داشت. برای اینکه بدونید این آقای دری چقدر آدم مهمی بوده فقط همینقدر بگم که یه مقطعی همزمان مدیر برنامهی پرویز قلیچخانی مهمترین فوتبالیست تاریخ ایران و آقا تختی مهمترین ورزشکار تاریخ ایران بوده. حالا مدیر برنامه که میگم نه مثل چیزی که تو ذهنمون هست. کارهای این دو تا رو انجام میداده خلاصه.
از بحث اصلی دور نشیم.
دهداری واسطهی این آگهی میشه و قرار میذارن شاهین به کیهان ورزشی ۴ هزار تومن بابت این تبلیغ پرداخت کنه.
بازی برگزار میشه و شاهین، آرارات رو میبره. فردا شبش تو خونهی اکرامی بساط شام تیمی برپا میشه. این کار اون زمان حداقل تو شاهین رسم نبوده. خلاصه برنجی دم میذارن و کبابی از کبابی محل تهیه میکنن. غذا که میرسه، معلوم میشه برای ۲۶ نفر حاضر سر سفره، ۲۵ سیخ کوبیده اومده. اون وسط دو تا از بازیکنهای تیم که گویا گنجاپور و کاشانی بودن یه کباب باهم نصف میکنن و خلاصه کسی گرسنه نمیمونه. در حین غذا خوردن پرویز دهداری این یه کوبیدهی کمتر رو توهینی به خودش و تیمش برداشت میکنه و شام نخورده میره.
فردای اون روز مهدی دری از طریق یکی از بازیکنهای شاهین پاکتی میگیره که توش هزینهی آگهی بوده. مشکل اینجا بوده که به جای ۴ هزار تومن، ۲ هزار تومن تو پاکت بوده. چرا؟ چون کیهان زیر آگهی بازی شاهین و آرارات ارمنستان یه تبلیغ هم برای محصول جدید موتور سوزوکی چاپ میکنه. اکرامی هم که تیمش رو صاحب برند میدونسته میگه شما از برند ما برای اون تبلیغ استفاده کردین پس دو هزار تومن از قرارمون کم میشه.
این درگیریها در تمام طول اون فصل ادامه پیدا میکنه. دهداری قهر میکنه و تیم از هم میپاشه. بهزادی و کاشانی با کلی تلاش موفق میشن یه تیم جور کنن که لیگ رو ادامه بده اما خب بههرحال تیم فوقالعادهای بودن و با بازیکن کمتر روی نیمکت هم مشکلی نداشتن.
دهداری که هیچکدوم از قولهای باشگاه که بهش گفته بودن برات خونه میگیریم و خلاصه آسایش فراهم میکنیم، عملی نشده بود، تیم رو رها کرد. شاهین بدون مربی نمایش درخشانی داشت و بازیکنهایی که با رفتن دهداری تیم رو ول کرده بودن هم برگشتن.
آخرین بازی تاریخ شاهین
اوضاع همینطور پیش رفت تا دو بازی مونده به آخر لیگ و اون بازی معروف شاهین و ایرانجوان. محمد طیبی نامی تو ایران جوان گویا بازی قبلی اخراج شده بوده و عبدالله خواجهنوری مدیر شاهین میره پیش سروری رییس فدراسیون تو جایگاه اعتراض میکنه. سروری میخوابونه زیر گوش خواجهنوری و همراهای خواجهنوری هم میریزن سر سروری. بازی سه – یک به نفع شاهین تموم میشه و چند روز بعد بیانیهی انحلال شاهین صدرنشین وقت لیگ تو همون کیهان ورزشی چاپ میشه.
همزمان با تمام این اتفاقها، علی عبدُه تیم فوتبال باشگاهش رو که اسمش رو گذاشته بود پرسپولیس (گویا اسم پرسپولیسی که توسط عبدُه انتخاب شده، مربوط به قبل از باشگاه پرسپولیسه. اسم کل مجموعه ورزشی بولینگ عبدُه بود اما خب کسی با این اسم صداش نمیکرد اون زمان)، آورده بود سطح دوم و اونجا مشغول رقابت بود. این پرسپولیس، بهجز بولینگ و فوتبال، اون زمان یه تیم والیبال و یه تیم بسکتبال هم داشت.
شاهین که منحل شد، اکرامی و بقیهی بزرگترهای شاهین خیلی تلاش کردن که برگرده. جلسههایی برگزار شدن اما در نهایت مرغ انحلال شاهین یه پا داشت. این وسط دهداری که شرح گوشهای از مشکلاتش با اکرامی رو عرض کردم خدمتتون، تمایلی به پادرمیونی و تلاش برای بازگشت شاهین نشون نمیداد. در واقع باید گفت، تلاشهایی در جهت عکس هم داشت. نه اینکه تلاش کنه شاهین برنگرده، تلاش میکرد که تلاشها برای برگشتش به نتیجه نرسه.
چطور؟ یکی از مهمترین کارهاش این بود که از طریق آشنایی یکی از مربیهای شاهین با یکی از مربیهای پرسپولیس، یه تعداد از بازیکنهای شاهین رو که در رکابش بودن، برد سر تمرین پرسپولیس. یه مدت کوتاهی تمرین کردن بعد یه بازی دوستانه جور کردن با جم آبادان. اپیزود قبلی هم گفتم که جم آبادان یه تیم خیلی مهم بود اون زمان. در واقع میشه گفت یکی از مهمترین و قویترین تیمهای غیرتهرانی ایران بود. اینکه چرا جم آبادان رو انتخاب کردن مشخص نیست. احتمالا باتوجه به ماجراهایی که سر انحلال شاهین به وجود اومده بود، تاج و دارایی گزینههای خوبی نبودن.
بازی با جم آبادان توجهها رو به پرسپولیس جلب کرد. پرسپولیس به کارش تو سطح دوم ادامه داد و گروهی از بازیکنهای شاهین اون زمان دیگه سابق کنارش تمرین میکردن.
تولد پرسپولیس مدرن
بهار ۴۷، بهار تولد پرسپولیسی بود که میشناسیم. برای شروع فصل ۴۸-۴۷، ستارههای مهم شاهین هم به پرسپولیس ملحق شدن. ابراهیم آشتیانی، حسین کلانی، حمید جاسمیان، همایون بهزادی و سایرین. پرویز دهداری که دیگه رمق و انگیزهای برای بازی نداشت، شد سرمربی و امیرمسعود برومند یکی دیگه از شاهینیهای قدیمی و مهم شد مدیر پرسپولیس. برومند به روایتی اولین گل ملی تاریخ فوتبال ایران رو زده و آدم باسواد و تحصیل کردهای بود. برومند 1957 تا 1962 ایران نبود؛ این مقطعیه که از بازی برای تیم ملی خودش رو بازنشست کرده بود، قبلش کاپیتان تیم ملی بود و اول برای شهباز و بعد شاهین بازی میکرد.
همون دوره به واشنگتن رفت و ادامه تحصیل داد. تا سطح پی اچ دی مدیریت ورزشی هم پیش رفت و شاید بشه حدس زد شناختش از عبدُه به اون دوره برمیگرده یا حداقل تجربیات مشترک، باعث نزدیکی این دو نفر بعدش شده. کمی تو تیم دانشگاهش بازی کرد و بعد به بیروت رفت تا تحصیلش رو تو دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه بده. نکته عجیبی که سایتهای ایرانی در مورد برومند تکرار کردن اینه که برای تیم ملی لبنان چندین بازی انجام داده و مثلا دو گل به یوگوسلاوی زده اما اون بازی رو 3-2 باختن.
حتی دیدم بعضی سایتها نوشتن که کاپیتان تیم ملی لبنان بود. حتی همشهری طی سال های اخیر در مطلبی مربوط به ورزشکارهای دو تابعیتی؛ اسم برومند رو به عنوان یک تبعه لبنان میاره که برای ایران بازی کرد. در مورد همه این گزارهها ما بررسی انجام دادیم. هرچقدر در منابع سراغ بازیهای رسمی و غیررسمی تیم ملی لبنان از دههی 1940 تا حالا رفتیم، هیچ مسابقهای با یوگوسلاوی مگه اونی که سال 1998 با هم انجام دادن پیدا نکردیم. میشه حدس زد که تیم منتخبی، تیمی از آماتورها یا چیزی شبیه به این بوده باشه. اما تیم ملی نبود. به لحاظ قانونی البته امکانش وجود داشت. معاصر با برومند، آلفردو دی استفانو سابقه بازی برای سه تیم ملی آرژنتین، کلمبیا و اسپانیا رو داره. محل تولد برومند هم تهران بود و مگه دهه چهارم زندگیش، هیچوقت در لبنان زندگی نکرده بود. به هر حال، وقتی برومند به ایران برگشت، دوباره مدتی تو شاهین بازی کرد و بعد کنار گذاشت بازی کردن رو و وارد مدیریت شد. دهه پنجاه هم رئیس فدراسیون وزنه برداری بود.
آغاز لیگ مدرن ایران
داشتم میگفتم. آغاز این فصل مصادف بود با انحلال چند تیم دیگه بهجز شاهین. اوضاع جوری پیش رفت که برای شروع فصل جدید تعداد تیمها اونقدر کم بود که شبیه لیگ نمیشد. فدراسیون تصمیم گرفت قوانین رو کنار بذاره و به جای اینکه تیمهای صعود کرده از سطح دوم رو به سطح یک بیاره، بین همهی تیمهایی که میخواستن مسابقهی انتخابی برای حضور در بالاترین سطح برگزار کنه. اصلا نمیشه نفوذ عبده یا دوستان قدرتمندش رو در این زمینه بی تاثیر دونست.
اینطوری بود که پرسپولیس، تاج، پاس و عقاب از دل مسابقاتی با ۴۴ شرکتکننده، به سطح اول رسیدن. به بیان دیگه پرسپولیس، تیم تازه تشکیل شدهای که طبق قوانین باید از سطح دوم کارش رو شروع میکرد، مستقیم به بالاترین سطح رسید. به هر حال وقتی تمام نفرات مهم کشور برای افتتاح باشگاه بولینگ یک شخصی غیردولتی به صف میشن، طبیعیه که تیم فوتبال این فرد قرار نیست تو سطح دوم دست و پا بزنه. همواره حواستون باشه که میل سیریناپذیر به مدرن کردن همهچیز، خصوصیت بارز این دوره بود و دربار راساً در موضوعاتی مثل فوتبال طی اون دوره دخالت میکرد. دارایی و شاهین و امثالهم، مربوط به گذشته و بیانطباق با سیاستهای جدید بودن. همونطور که جنبشهای زنان مستقل با تلاش دربار دولتی و مدیریت میشن.
اینجا یه سوال خیلی بزرگ مطرح میشه: آیا علی عبدُه رابطهی جدیای با دربار داشت؟ آیا اونطور که گروهی از هوادارهای نسلهای بعد تاج و استقلال میگن، عبدُه یه عضو ردهبالای ساواک بود؟
بهجز عدهای از فرماندههای عالیرتبهی ساواک یا کسانی که در اتفاقهای بزرگ نقش کلیدی داشتن، اسمی از کارمندهای هرچند ردهبالای این سازمان در جایی ثبت نشده. یا حداقل روزای آخر ماقبل انقلاب، خوب تونستن اطلاعات رو از بین ببرن. برای پیدا کردن سرنخی در اینباره با مرتضی فرجی گفتوگو کردم که از مدیرای نسل اول انقلاب ورزش بوده و از چهرههای بسیار عجیب تاریخ به حساب میاد. بهتره از زبون خودش بشنوید که شغلش قبل از انقلاب چی بوده؟
آیا عبدُه ساواکی بود؟
خب. میدونیم که عبدُه با خاتم رابطهی بسیار خوبی داشت. گویا از نوجوونی هم باهم رفیق بودن اصلا. شریک بودن و تو تمام گزارشهایی که از جلسهها و اینها هست کوچکترین اشارهای به اختلافی چیزی نیست. همینطور میدونیم که این آقای خاتم رسما با شاه مستقر ناهار و شام میخورد. باز باید یادآوری کنم که روز ۲۸ مرداد ۳۲ وقتی شاه میخواست از کشور فرار کنه، خاتم خلبانش بود. این خیلی مسئلهی مهمیهها. حتی برادر شاه ممکنه تو اون موقعیت توطئه کنه علیهش. چقدر باید اطمینان باشه به اون آدم. از طرفی خاتم داماد شاه هم هست دیگه. همین همسرش هم که میدونیم ضلع سوم شرکت سی آر سی بود. خلاصهی مطلب اینکه عبدُه و خاتم و پهلوی از جهات زیادی تو هم تنیده بودن.
خب آیا اینها عبدُه رو به ساواک متصل میکنن؟ نمیشه دقیق گفت. خاتم با ارتشبد نصیری که ۱۳ سال آخر حکومت پهلوی رییس ساواک و درکل یکی از خشنترین روسای این سازمان بود، دوست بود. اینکه در چه سطحی دوست بودن مشخص نیست اما تو هیچ منبعی و هیچ روزنامهای گزارشی دربارهی اختلاف این دو نفر نیست. البته دربارهی نصیری کلا روزنامهها میترسیدن و کم مینوشتن.
اما ردپای عبدُه تو یه سند سری ساواک هم دیده میشه. بولتن ویژهای که در تاریخ ۵/۵/۱۳۵۰ با مهر سری از طریق کارتابل ویژه، به شخص شاه ارائه شده.
لطفا به متن گزارش و نامهایی که مطرح میشه با دقت توجه بفرمایید:
در اجرای امر جلال آهنچیان احضار و پس از مذاکراتی که با وی شد و تذکراتی که بوی داده شد قبول نمود کلیه اطلاعات خود را درباره جلسات قماری که برخی از وزراء و مقامات مسئول در آنها شـرکت دارنـد در اختیار گذارده و در آینده نیز مستمرا در این زمینه همکاری لازم را بعمل آورد.
نامبرده اظهار مینماید حدود سه سال قبل وی در منزل خود یک جلسه میهمانی عادی ترتیب داده که در آن عده زیادی از شخصیتهای نـظامی و سـیاسی از جـمله ارتشبد اویسی-سپهبد مبصر -سـپهبد خـسروانی-سـپهبد شفقت-گلسرخی وزیر منابع طبیعی-زاهدی وزیر کشور-علی ایزدی رئیس دفتر والاحضرت اشرف پهلوی-سرهنگ معصومی معاون وزارت کشاورزی- هادی امـیر ابـراهیمی-فـریدون سودآور-علی عبدُه-تقی علویکیا و عده دیگری از شـخصیتها شـرکت داشتند.
در این میهمانی تعدادی از میهمانان به بازی قمار سرگرم شدند و بعدها همین جلسه پایه و اساس تشکیل جلسات قمار شـد و هـهم هـفته سهشنبه این جلسات تشکیل گردید. البته تعدادی از افراد نیز در جـلسات سهشنبهها شرکت مینمودند ولی در جلسات جدی قمار شرکت نمیجستند.
این جلسات هرهفته منزل یکی از افراد بود ولی غالبا یا در مـنزل خـود مـن (آهنچیان) یا سپهبد پرویز خسروانی یا علی ایزدی بود.
چون در جـلسات سـهشنبه که ظاهرا جنبه میهمانی داشت خانمها نیز شرکت داشتند جلسات دیگری نیز بوجود امد که فـقط مـردها شـرکت داشتند و بطوریکه در این اواخر تقریبا هفتهای دو بار این جلسات تشکیل میشود و تـقریبا کـلیه جـلسات در منزل سپهبد خسروانی است.
مشارالیه اضافه مینماید در یکسال اخیر که میزان بردوباخت بـازی بـیشتر شـده است افرادی که در بازی شرکت میکنند عبارتند از سپهبد پرویز خسروانی-ناصر گلسرخی وزیر مـنابع طـبیعی- جلال آهنچیان-حسن زاهدی وزیر کشور-منوچهر پرتو وزیر دادگستری-هدایت ذو الفقاری آجـودان کـشوری اعـلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر-حدادزاده تاجر بازار-حسین وهابزاده بازرگان-علی ایزدی رئیس دفتر والاحـضرت اشـرف پهلوی-قلی معصومی معاون وزارت کشاورزی و در بعضی از جلسات اسکندر اریه-علی رضائی و القانیان نـیز شـرکت کـردهاند.
درباره میزان بردوباختها جلال آهنچیان اظهار میدارد بتدریج میزان بردوباخت افزایش پیدا کرده است بـنحوی کـه در بعضی از جلسات ممکن است 200-300 یا 600 هزار تومان برد و باخت شود. اشخاص غـالبا 50 هـزار تـومان اول را نقدا میپردازند ولی بقیه با چک 50 هزارتومانی پرداخت میشود ولی توافق شده هرماه یکی از چکها بـانک بـرده شـود و گاهی قبل از اینکه چک ببانک برده شود ممکن است در اثر برنده شـدن صـاحب آن عینا مسترد گردد.
این سند ۷ صفحهست که من یک صفحهشو براتون خوندم. باقیش دربارهی مسائلیه که به این بحث مربوط نیست و میترسم باعث سردرگمی مطلب بشه.
خب حالا بیاید این یک صفحه رو یه بررسی دیگه بکنیم:
اول اینکه جلال آهنچیان کیه؟ جلال آهنچیان یکی از ثروتمندترین تاجران تهران و به روایتی ثروتمندترینشون بود. آخرای دههی ۴۰ تا اواسط ۵۰. آدمی با این حجم ثروت خب طبیعتا به لایههای اصلی قدرت هم وصل بود.
بعضی اسامی رو دوباره مرور کنیم:
زاهدی وزیر کشور، علی ایزدی رییس دفتر اشرف پهلوی، پرویز خسورانی و علی عبدُه. به همراه یه دوجین شخصیت نظامی عالیرتبه در حد سپهبد و ارتشبد.
اعداد و ارقام رو هم که حواسمون هست. تا ۶۰۰ هزار تومن سال ۴۷. سال ۴۷ دلار حدود ۱۰۰ ریال بوده. یعنی تو اون برنامهی قمار دوستان تا ۶۰ هزار دلار برد و باخت داشتن. دلار رو ۳۰ تومن بگیریم میشه یک میلیارد و ۸۰۰ میلیون الان.این سند هم نشون نمیده که عبدُه لزوما عضو ساواک بوده اما ثابت میکنه به حلقههای قدرت و مدیرای رده بالای ساواک متصل بوده. همونطور که گفتم تمام اسناد ساواک در دسترس نیست و نمیشه همهشون رو بررسی کرد. امیدوارم روزی تمام این اسناد در اختیار تاریخپژوهها قرار بگیره.
فرجی هم تایید میکنه که عبدُه آدم گردنکلفتی بوده. این آقای فرجی به من گفت که شایعههایی دربارهی میزان قدرت عبدُه هم وجود داشته که ایشون تمایلی به انتشار اونها ندارن. کاری با خود شایعه نداریم. اینکه همچین شایعهای وجود داشته نشون میده که وضعیت احتمال زیاد همونطوری بوده که فرجی میگه.
اما سیگنال دیگهای که میتونه ما رو کمک کنه، صحبتهای پرویز قلیچخانیه. تو اپیزود یک تعریف کردم براتون که قلیچ با حکومت به مشکل خورد و افتاد زندان. چپ بود و شاه از چپها خوشش نمیومد و طبیعتا ساواک هم خوشش نمیومد. قلیچ که از زندان اومد بیرون میخواست از ایران بره. تو شلوغیهای آخر حکومت پهلوی بود. ساواک پاسپورتشو بهش نداد و ممنوعالخروج شد.
قلیچ اما کمتر از یک سال بعد ایران رو ترک کرد. چطوری؟
عبدُه گفت من مجوزتو میگیرم. دلیلی نداره که قلیچخانی دروغ بگه. مصاحبه هم مال حدود یک دهه پیشه و اون زمان بحثهای مربوط به عبدُه و خسروانی اصلا اینقدر عمومی نبود که هوادارها روش حساس باشن و این آدم بخواد با دروغ مثلا به هدفی برسه.
حالا این حرف چه معنیای داره؟ یه تحلیل اینه که خب عبدُه تو ساواک بوده یا دیگه با کلهگندههای ساواک رفیق بوده که تونسته پاسپورت یکی از مهمترین مهرههای ممنوعالخروج ایران رو بگیره و ردش کنه بره. یه تحلیل هم شاید اینه که عبدُه رفته رو زده و پاسپورت رو گرفته.
باشگاه پرسپولیس یه اتصال مهم و محکم دیگه با ساواک داره که یه مقدار جلوتر، حتما میرسیم بهش. میدونم که اومده تو ذهنتون.
تاریخچه باشگاه پرسپولیس
اولین سال حیات تیم فوتبال پرسپولیس با موفقیتهای ناگهانی و شکستهای ناگهانی همراه بود. تیم قدرتمند دهداری در همون اولین فصل حضور تو لیگ تهران به قهرمانی رسید و نمایندهی ایران در جام باشگاههای آسیا شد. این رقابتها تو تایلند برگزار شد. هوای شرجی تایلند و مسافرت طولانی باعث شد تیم دهداری آماده به مسابقات نرسه و در نهایت با حذف از مرحلهی گروهی کارش رو تموم کنه. این دومین دوره مسابقات باشگاههای آسیا بود. دوره اول 1967 برگزار شد که ایران نمایندهای نداشت؛ کلا شش تیم حاضر بودن که از غرب آسیا فقط نماینده اسرائیل حاضر بود. دوره دوم 1969 بود که پرسپولیس حضور داشت و اولین مرتبه بود که دور گروهی وجود داشت. تو یک گروه پنج تیمی، مکابی و تویو کوگیوی ژاپنی 6 امتیازی شدن و پرسپولیس پنج امتیازی حذف شد. دوره اول رو هاپوئل و دوره دوم رو مکابی هر دو از اسرائیل قهرمان شدن.
بعد از این حذف نابهنگام، علی عبدُه کاری کرد که نشون میداد خیلی بیشتر از ورزش، سرش تو حساب و کتابه و هرجا که نفع اقتصادی باشه خیلی سریع تورش رو پهن خواهد کرد.
خاطرتون باشه عرض کردم که کارخونهی ایران ناسیونال یا همون ایران خودروی خودمون اوایل دههی ۴۰ تاسیس شد. این شرکت قرار بود فناوریهای ساخت خودرو رو وارد کشور بکنه و علاوهبر اشتغالزایی، خودروهایی برای قشر متوسط به پایین جامعه تولید کنه. قشر ثروتمند جامعه که معمولا خودروهای آمریکایی سوار میشدن.
این شرکت رو برادران خیامی، احمد و محمود تاسیس کردن. محمود که بهنوعی نفر اول کارخونه بود، بعد از قهرمانی پرسپولیس تو جام باشگاههای تهران رفت سراغ عبدُه. اون زمان ایران ناسیونال کارخونهی کوچیکی بود. در واقع تعداد خودروهایی که در روز تولید میکردن، یک رقمی بود. خیامیها اما میدونستن دارن چیکار میکنن و میدونستن که اگر بتونن خودروی ارزونقیمت تولید کنن، طالب خودرو تو کشور بسیار زیاد هست. محمود خیامی برای اینکه بتونه اسمی برای شرکتش که اون زمان داشت محصول افسانهای خودش یعنی پیکان رو وارد خط تولید میکرد، دست و پا کنه میخواست یه باشگاه ورزشی راه بندازه. البته درستترش اینه که بگیم یه باشگاه آماتور داشتن و میخواستن به سطح بالا برسوننش.
عبدُه و خیامی توافق کردن که به برای یک فصل تمام بازیکنهای پرسپولیس به جز عزیز اصلی و محمود خردبین به تیم آماتور پیکان که تازه به سطح اول صعود کرده بود ملحق بشن. وضعیت آماتوری به نظر میاد اما خب داریم دربارهی ۶۰ سال پیش صحبت میکنیم و شاید حتی هوشمندانه هم باشه. حالا میبینیم چرا.
پرسپولیس به تیمی بسیار جوون تبدیل شد. پیکان هم شد پرستارهترین تیم ایران. اینکه عبدُه چقدر پول برای واگذار کردن تقریبا تمام ستارههای بزرگ و مشهور تیمش گرفت مشخص نیست اما اونچه در ادامه تعریف میکنم نشون میده که احتمال پول مناسبی بوده.
پیکان در اون فصل با اقتدار قهرمان شد. پرسپولیس هم یازدهم شد. پیکان اتفاقا پرسپولیس رو هم برد و علی پروین هم گل پیروزی رو زد. این همون فصلیه که که اولین دعوا از دعواهای بسیار دربی اتفاق میفته و عزیز اصلی کاپیتان وقت پرسپولیس که یه شاهینی قدیمی بود، بعد از مردود شدن گل پرسپولیس، به داور سیلی میزنه و پرسپولیس رو 3-0 بازنده اعلام میکنن. اما احتمالا هیچکدوم از اینها برای عبدُه مهم نبود چون اون داشت آینده رو میدید.
بازگشت ستارهها به پرسپولیس
با پایان این فصل و اتمام مدت تفاهمنامهای که عبدُه و خیامی امضا کرده بودن، ستارههای پرسپولیس به تیم خودشون برگشتن. تغییر بزرگ، رفتن پرویز دهداری بود. دهداری که حتما در آینده یه اوتسایدرز بسیار مفصل بهش اختصاص میدیم، با تفکرات عبدُه موافق نبود. گفتم، عبدُه آدم کسبوکار بود؛ آدم اقتصاد و پول درآوردن بود. دهداری اما اصرار داشت که در یک چارچوب ذهنی مشخص کار کنه و نتیجه براش مهم نبود. همین هم شد که وقتی عبدُه ستارهها رو داد به پیکان، دهداری هم رفت سراغ تیم جوون گارد و اونجا به کارش ادامه داد.
عبدُه برای جانشینی دهداری یه گزینهی بسیار جالب مدنظر داشت؛ حسین فکری. مرحوم حسین فکری یکی از بزرگترین چهرههای تاریخ فوتبال ماست که به ایشون هم حتما در اوتسایدرز به صورت مفصل خواهیم پرداخت. اگر خاطرتون باشه تو اپیزود تیمسار خسروانی هم صحبتشون شد. فکری که شاهینی قدیمیتر از دهداری بود از دههی ۳۰ و از دوران دانشکدهی افسری با پرویز خسروانی چالش داشت. بعدها که فکری تهرانجوان رو تاسیس کرد و خسروانی دوچرخهسواران رو این رقابت و تقابل و چالش شدیدتر شد.
فکری تو دههی ۴۰ با حکم سروری رییس فدراسیون شد سرمربی تیم ملی. مربی خوبی هم بود و تیم ملی رو برد به المپیک توکیو که موفقیت بسیار بسیار بزرگی به حساب میومد. این موفقیت در کنار اخلاق و منش حسین فکری باعث شد چالشش با خسروانی شدیدتر بشه.
یه کم بعد از اون بازی معروف شاهین و تهرانجوان که شرحش رفت و ختم به انحلال شاهین شد، خسروانی رییس سازمان تربیت بدنی و تفریحات سالم شد. میشه آخرای سال ۴۶. بلافاصله پروانهی تهرانجوان باطل شد. خاطرتون باشه گفتم پرسپولیس بعد از انحلال چندتا تیم فرصت پیدا کرد بهجای دسته دو از دسته یک کارش رو شروع کنه.
خسروانی اما همینجا بیخیال نشد. نامهای زد به سازمان امنیت کشور و پیشنهاد داد حسین فکری رو به دلیل «اعمال خلاف رویه» بفرست تبعید. تصویر نامه موجودهها؛ هیچ شکی درش نیست. نوشته دخالت میکنه تو کار ما بفرستیدش یه شهرستانی یه مدت. کلا خط مشی این دو نفر با هم بسیار تفاوت داشت. هرچقدر خسروانی به اشرافیگرایی و نخبهگرایی نزدیک بود، فکری سادهزیست و مردمی بود. همین باعث میشد خسروانی که خودش رو پدرخوانده ورزش میدونست، این نوع نگاه رو مضر بدونه و سعی کنه فکری رو حذف کنه.
این نامه البته در نهایت به جایی نرسید و سرمربی تیم ملی برای چهار سال به کارش ادامه داد. ۱۶ مهر ۱۳۴۵ دو ماه قبل بازیهای آسیایی ۱۹۶۶ کیهان ورزشی تیتر زد که یه مربی مجار لیست تیم ملی برای این رقابتها رو انتخاب کرده. تو گزارش کیهان ورزشی اومده که یه مربی به نام سوچ که همراه تیم ملی بوده تو اردوهای شوروی به دستور فدراسیون، لیست ۲۵ نفرهای داده برای رقابتها و فدراسیون هم گفته این لیست، لیست نهاییه و تمام.
یه مصاحبهی مفصلی کیهان ورزشی با فکری کرده که واقعا قلب آدم از خوندنش به درد میاد. چندین بار تاکید میکنه که رویهی اعلام لیست غیرقانونی و غیراخلاقی بوده و خلاصه کلی گلایه و در آخر میگه من برای همیشه از تیم ملی رفتم. یه جایی تو مصاحبهش اینطور میگه:
پسندیده بود که فدراسیون فوتبال تعجیل نمیکرد و شیوه جدیدی را بوجود و حس بی اعتمادی و نا امنی را بمن مربی تیم ملی , دیکته نمیکرد و بدون اینکه با هیئت انتخاب کننده صحبت و یا آنها را عزل کند بی هیچ منطقی دست به کودتا نمیزد و با صادر نمودن یک اعلامیه شرایطی را بوچود نمی آورد که وقتی یک محصل دبیرستانی دلیل آن را از من بپرسد جوابی قانع کننده برای آن نداشته باشم.
حسین فکری دو سه سال درگیر همین حاشیهها بود. تلاش میکرد تهرانجوان رو پس بگیره و خلاصه از زیر فشار رفتارهای فدراسیون بیرون بیاد.
وقتی پرسپولیسیها از پیکان برگشتن، عبدُه میدونست که کی رو باید جانشین دهداری کنه. حسین فکری اومد رو نیمکت پرسپولیس، رقیب اصلی تاج و یکی از بهترین تیمهای لیگ. یه انتخاب برد – برد چه برای فکری و چه برای پرسپولیس.
این انتخاب برد – برد البته نتیجهش برد برای دو طرف نبود. پرسپولیس حسین فکری موفقیتی کسب نکرد و این سرمربی یک سال بعد جدا شد. گفتم، دربارهی آقای فکری حرف بسیار هست که به وقتش عرض میکنم خدمتتون.
از بحث اصلیمون دور نشیم.
پیشرفت سی آر سی موازی با پرسپولیس
در جریان این فصلی که تیم فوتبال پرسپولیس توفیقی نداشت، عبدُه برنامههای اقتصادیش رو پیش میبرد. با کمک سهامدارهای دیگهی سی آر سی و البته پولی که از ایران ناسیونال وارد سیستم شده بود، رفتن سراغ توسعهی بولینگ. یادمون باشه این زمان، فوتبال درآمدی نداشت. حداقل درآمدی که بشه باهاش بلندپروازی کنی رو نداشت. مختصر بلیطی فروخته میشد و گاهی کیهان ورزشی پولی بابت استفاده از اسم و عکس تیم پرداخت میکرد.
عبدُه جریان ورود پول به باشگاه رو از بخشهای دیگه راه انداخته بود. یکی از مهمترین بخشها هم بولینگ بود. با بهتر شدن وضعیت اقتصادی کشور و همینطور برنامههای بازاریابی بولینگ عبدُه مثل تخفیف و اینها، استقبال از این تفریح به شکل چشمگیری بالا رفته بود.
سال ۴۹ عبدُه تصمیم گرفت دستی به سر و گوش بولینگ بکشه. ساختمون مجموعه رو گسترش دادن، وسایل رو بهروز کردن و یه بخشهای حاشیهای برای جذب مشتری ایجاد کردن؛ بخشهایی مثل بوفهی خوراکی، رستوران، سینما مثلا.
تو بخش جدید ساختمون هم استخر سرپوشیدهای ساختن که قیمت بلیطش بسیار مناسب بود. سالن اسکیت برای پولدارها و سالن والیبال و بسکتبال برای قشر متوسط هم ساخته شد. یه بخش محصوص کودکان هم راه افتاد که شامل اسباب بازیهای بچههایی بود که پدر و مادرشون برای تفریح میومدن بولینگ عبدُه.
مجموعهی این تغییرات بولینگ عبدُه رو از یه باشگاه بولینگ تبدیل کرد به یه مرکز تفریحی اونم برای تهرانی که زندگی بروژوازی یک قشر برخوردار و تلاش بقیه برای کم نیاوردن، داره قاعدهش رو عوض میکنه. مرکز تفریحی هم چی میاره برای مالک؟ آفرین؛ پول خیلی خوب.
آلن راجرز و پرسپولیس
در چنین اوضاعی، عبدُه این فرصت رو داشت که بیشتر خرج تیم فوتبال کنه. برای جانشینی فکری، سراغ یه انگلیسی نسبتا شناخته شده در ایران رفت. آلن راجرز کسی بود که پیکان، تیم دوست علی عبدُه رو سال ۴۸ قهرمان جام باشگاههای تهران و جام دوستی ایران کرده بود. ما هرچی گشتیم، چیزی از سابقه آلن راجرز به عنوان فوتبالیست پیدا نکردیم. متولد 1924 بود و بهترین سالهایی که باید استارت کریر فوتبالش رو میزد، درگیر جنگ جهانی شد. اما در جریان جنگ دوم، جز تفنگدارن کاروان قطب شمال ارتش سلطنتی بریتانیا بود. جالب اینکه هنوز هم زندهست و 97 سالشه. سال 2013 هم یک نشان سلطنتی بابت خدماتش در جنگ جهانی دریافت کرد. قبل از اینکه به پیکان بیاد، در فیلیپین، کشور لسوتو در جنوب آفریقا و اوگاندا مربیگری کرده بود. میشه حدس زد که به عنوان نظامی بریتانیایی در این کشورهای نزدیک به بریتانیا بود و فوتبالدانترین فردی بود که تو این کشورها پیدا میشد. مثلا اولین شغلی که ازش ثبت شده، سرمربی تیم ملی فیلیپینه بین 1962 تا 1963. این بین کم کم رزومهای به عنوان مربی برای خودش ساخت.
وقتی عبدُه سراغ راجرز رفت، راجرز مربی یه تیمی شده بود تو واشنگتن دی سی. راجرز پیشنهاد پرسپولیس رو قبول کرد و شد سرمربی پرسپولیس. شروع راجرز در پرسپولیس فوقالعاده بود. تیم عبدُه سال ۵۰ تو دومین دورهی لیگ منطقهای قهرمان شد.
بعد از اولین قهرمانی با راجرز، عبدُه یه تصمیم آوانگارد گرفت. اوایل مهر ۱۳۵۱ مدیرعامل پرسپولیس با انتشار بیانیهای تو رسانهها اینطور اعلام کرد:
از این پس تیم فوتبال باشگاه در قالب حرفه ای فعالیتهای خود را ادامه خواهد داد و از مسابقات باشگاهی آماتور خارج خواهد شد همچنین در نظر داریم با دریافت قطعه زمینی خارج از محدوده شهر، کلنگ احداث یک ورزشگاه 25 هزار نفری را بر زمین بزنیم. باشگاه پرسپولیس در تابستان گذشته بالغ بر 10 هزار بازیکن خردسال را مورد آزمایش قرار داد تا فوتبال را در باشگاه از نو پایه سازی کنیم . تعدادی از این گروه انتخاب شدند و در تیمهای جداگانه قرار گرفتند که هزینه تعلیم آنان و کرایه زمین برای تمرین رقم قابل توجهی بر دوش باشگاه میگذارد.
ما هرگز تنها نخواهیم ماند و بعید است که باشگاههای دیگر دست روی دست بگذارند و در راهی که به روشنی آینده فوتبال ما را مستحکم و نیرومند میسازد قدم نگذارند در این صورت و با حمایت چند باشگاه معتبر دیگر امر حرفه ای شدن فوتبال توسعه پیدا کند.
آغاز اوجگیری پرسپولیس
سال ۵۱ سال بسیار مهمی برای عبدُه و پرسپولیس بود. ۲۰ فروردین ۵۱ پرسپولیس تو یکی از مهمترین و بزرگترین بازیهای باشگاهی تاریخ ایران به مصاف ناسیونال مونتهویدئو رفت. تیم اروگوئهای اون سال قهرمان جام بین قارهای شده بود. ناسیونال حدفاصل ۱۹۶۹ تا ۱۹۷۲ یعنی چهار سال منتهی به این بازی دوستانه قهرمان لیگ اروگوئه هم شده بود. در زمان انجام این بازی هم قهرمان کوپالیبرتادورس بودن.
بازی به شکل شگفتانگیزی با تک گل ایرج سلیمانی به سود پرسپولیس تموم شد و تیم «حرفهای» عبدُه یکی از بزرگترین پیروزیهای باشگاهی تاریخ ایران رو کسب کرد.
عکس تبلیغاتی پر دردسر
این پیروزی اما اصلا برای پرسپولیس خوشیمن نبود. دوشنبه چهارم اردیبهشت ۵۱ مجلهی جوانان امروز تو صفحهی وسطش که مخصوص چاپ پوسترهای خوش رنگ و لعاب بود عکسی از صفر ایرانپاک یکی از بهترینهای پرسپولیس در کنار مهناز ندافی مهمترین مدل تبلیغاتی وقت چاپ کرد.
ندافی که به اسم کوچیکش مشهور بود دو زانو روی صندلی نشسته، لباسش از بالا پوشیده است و از پایین تا دو وجب بالای زانو و دستش رو روی شونهی ایرانپاک گذاشته. پایین عکس هم تبلیغی از موتور سوزوکی چاپ شده بود.
این عکس طوفانی به پا کرد. بله همهمون کلی عکسای خوشرنگ و لعاب از فوتبالیستهای اون موقع کنار مدلها و بازیگرها و خوانندهها دیدیم اما تمام اون عکسها بعد از این طوفانی که عرض میکنم گرفته شدن. اجازه بدید موضوع رو از گزارش هفتهنامهی ورزشی – هنری سیاه و سپید روایت کنم که دو روز بعد چاپ پوستر مشهور منتشر شده:
چندی پیش در مجله جوانان , یک عکس رنگی از صفر ایرانپاک و مهناز ستاره سینما , بصورت پوستر رنگی و چهار صفحه ای, چاپ شد و از عکس آن دو بصورت غیر مستقیم, برای یک موتورسیکلت استفاده تبلیغاتی بعمل امد و این توهم برای برخی ایجاد شد که شاید ایرانپاک و مهناز در قبال دریافت وجه, حاضر شده اند این عکس را با یکدیگر بیاندازند. چنانچه اگر دریافت وجه صحت داشته باشد برای صفر ایرانپاک مشکلاتی فراهم خواهد شد. چرا که مقررات فوتبال آماتور , چنین اجازه ای را به فوتبالیست نمیدهد و ….
سپس در جلسه دادگاه تخلف ایرانپاک محرز نشد و از سوی دیگر روشن شد که هنرپیشه مذکور نیز از بابت عکس مورد نظر , پولی دریافت نکرده و بدون چشمداشت مادی, همراه با صفر ایرانپاک در عکس مورد اشاره, حضور یافته است. سپس کمیته ملی المپیک نیز, طی یک جلسه رسمی با حضور ارشدترین مقام (غلامرضا پهلوی) موضوع را, مورد بررسی قرار داد و نتیجهی جلسه مذکور نیز بیگناهی صفر ایرانپاک بود.
سپس مدیر باشگاه پرسپولیس, علی عبدُه در واکنش مستقیم , به ایرانپاک تذکر داد که, عکسهایی را که جنبه تبلیغاتی دارد, در اختیار روزنامه ها قرار ندهد. اما ایرانپاک به سخن عبدُه بی توجهی کرد و همین گفتگو باعث شد عبدُه به گوش ایرانپاک سیلی بنوازد. تندی و تشدد عبدُه برای ایرانپاک و دوستان هم باشگاهی اش (آشتیانی – ادیبی و پروین) قابل تحمل نبود از این رو فوتبالیستهای مورد نظر تصمیم گرفته اند, از باشگاه پرسپولیس استعفا کنند.
تشدد ایرانپاک در برابر عبدُه , قابل پیش بینی بود اصولا خوزستانی ها همانقدر که پر محبت و رئوف هستند تحملشان در برابر اعمال خشونت کم است و ایرانپاک نتوانست تذکر جدی و احیانا خشونت بار علی عبدُه را, تحمل کند. بهمین سبب در مقام پاسخگویی بر آمد و علی عبدُه که سالهای سال است در زمینه مختلف ورزشی یک فرد قاطع بشمار می اید, از حرفهای ایرانپاک بر آشفت و به گوش او سیلی نواخت.
شاید بعضیها ندونن دقیقا صفر ایرانپاک چقدر بازیکن مهمی بوده. ایرانپاک سال ۴۹ با ۱۵ گل تو ۱۱ بازی آقای گل تهران و با ۱۲ گل تو ۱۰ بازی آقای گل مسابقات منطقهای شد. با ۷ گل بهترین گلزن تاریخ دربی به حساب میاد و در مجموع ۷۴ گل برای پرسپولیس زده که آمار بسیار خوبیه. اواسط دههی ۵۰ در کنار پروین محبوبترین بازیکن پرسپولیس بود.
بحران در پرسپولیس
بعد از سیلی آبدار عبدُه به ایرانپاک، اوضاع پرسپولیس خراب شد. ایرانپاک، علی پروین مرد سال فوتبال ایران، ابراهیم آشتیانی مرد سال قبل فوتبال ایران و اصغر ادیبی یکی از بهترین هافبکهای پرسپولیس تصمیم گرفتن از این تیم جدا بشن. پروین بهعنوان یکی از بزرگترهای تیم از ماجرای سیلی خیلی ناراحت بود و میخواست جبران کنه.
صحبت حتی به اینکه ایرانپاک بره تاج هم هم کشیده شد. گزارشهاش هست تو رسانههای وقت. شایعهی خیلی بزرگیه. مثلا فرض کنید شایعه میشد ناصر حجازی مثلا حسن روشن تو اوج فوتبالششون دارن میرن پرسپولیس. میتونست کل فوتبال ایران رو بههم بریزه این انتقال.
تاج که قرار بود یه بازی دوستانه با پالمیراس برزیل برگزار کنه، نشسته بود زیر پای ایرانپاک و قصد بلند شدن نداشت. میگن پوسترهایی برای اون بازی چاپ شده بود که توش مژده میداد صفر ایرانپاک رو هم اولین بار میتونید تو بازی با پالمیراس ببینید. البته که اون بازی برگزار شد و ایرانپاک بازی نکرد برای تاج.
مدیریت بحران توسط علی عبده
فردای بازی تاج و پالمیراس، عبدُه که اوضاع رو خراب میبینه میره در خونهی ایرانپاک. کلی منتظر میمونه و زنگ و در و اینها تا بالاخره میره تو و با مهاجم تیمش صحبت میکنه. از صحبتها گزارش دقیقی منتشر نمیشه اما وقتی دو روز بعدش ایرانپاک میره دفتر دنیای ورزش و خبر افزایش حقوقش رو میده، همه میفهمن که عبدُه تونسته یکی از بهترینهای تیمش رو راضی به موندن کنه.
اوضاع البته چند وقتی بحرانی میمونه تا اینکه مجلهی اطلاعات هفتگی تصمیم میگیره ریشسفیدی کنه. چهار بازیکن ناراحت و علی عبدُه به دفتر مجله که جایگاه بسیار رفیعی بین مردم داشت دعوت شدن. برخلاف آشتیکنان علی دایی و علی کریمی که هیچکدوم هیچوقت نمیخواستن آشتی کنن، این پنج نفر دلشون باهم بود.
خلاصه در جریان یک مراسم پر اشک و پراحساس بازیکنها از عبدُه عذرخواهی کردن که احترامش رو نگه نداشتن و بحث رفتن رو پیش کشیدن و عبدُه هم عذرخواهی کرد که زده تو گوش ایرانپاک. چهار بازیکن تو بغل عبدُه گریه کردن و بحرانی که میرفت تاریخ فوتبال ایران رو دگرگون کنه با آشتی به پایان رسید.
تولد جام تخت جمشید
کامبیز آتابای رییس فدراسیون، میدید که جام منطقهای و جام تهران و اینها به فوتبال ممکلت کمکی نمیکنه. تعداد تیمها بیشتر از اون بود که بشه با این رقابتها جمعشون کرد. جام تخت جمشید برای پاسخ به این نیاز شروع به کار کرد.
این سال برای عبدُه و پرسپولیس سال بسیار مهمی بود. اجازه بدید قبل از اینکه سراغ اتفاقهای داخل زمین بریم، اتفاقهای بیرون زمین باشگاه پرسپولیس در سال ۵۲ رو بررسی کنیم. شنبه ۱۲ مرداد ۵۲ کیهان ورزشی خبر داد که ورزشگاه اختصاصی و ۲۰ هزار نفری پرسپولیس به زودی افتتاح میشه. این ورزشگاه در راستای تلاش عبدُه برای حرفهای کردن پرسپولیس و بینیاز کردنش از ورزشگاه امجدیه ساخته شد. محل ورزشگاه آپادانا بود؛ کیلومتر دوم جادهی کرج. که فروختنش به راه آهن و الان ورزشگاه راه آهن شده.
دنیای ورزش هم گزارشی داره در همین روز ۱۲ مرداد که در اون مینویسه این ورزشگاه قراره تو بازیهای آسیایی تهران که سال بعدش برگزار شد هم استفاده بشه که اینطور هم شد. استادیوم اختصاصی پرسپولیس البته به اولین دورهی جام تخت جمشید نرسید و آماده نشد.
عبدُه هم در شروع جام تخت جمشیدی از مدیریت اجرایی تیم کنار رفت. تلاش داشت روی بحثهای مدیریت کلان تمرکز کنه و به همین دلیل مصطفی مکری رو گذاشت مدیرعامل باشگاه. مرحوم مکری از فوتبالیستهای نسلهای اول ایران بود که وقتی فوتبال رو کنار گذاشته بود، در فرانسه رشته تربیت بدنی خونده بود. دو مرتبه هم رئیس فدراسیون شد. جام منطقهای ایران که پایهی لیگ سراسری بود در زمان ریاستش بر فدراسیون فوتبال شروع شد. در جریان قهرمانیهای تیم ملی تو جامهای ملتهای 68 و ۷۲ هم مکری رییس فدراسیون بود که دومین مقطع مدیریتش بود. مدیر خوبی بود خلاصه و آدم مهمی به شمار میاد در تاریخ فوتبال ایران؛ یادش گرامی.
اولین دورهی تخت جمشید درحالی شروع شد که تغییرات مهمی در قوانین برگزاری رقابتها ایجاد شده بود. یکی از مهمترین تغییرها، حذف تیمهای همنام و مرتبط بود. یادتون باشه اپیزود قبلی گفتم که چطور تیمهای تاج و تیمهای نظامی به تیم اصلی کمک میکردن.
اولین دورهی رقابتهای تخت جمشید با درخشش پرسپولیس و تاج برگزار شد. پرسپولیس در پایان ۲۲ هفته با ۱۵ برد، ۷ مساوی و بدون شکست قهرمان شد. تاج هم با ۱۴ برد، ۷ مساوی و فقط یک شکست نایب قهرمان شد. اون تک باخت تاج هم که احتمالا میدونید یکی از مهمترین بازیهای باشگاهی تاریخ بود. بله ۱۶ شهریور ۵۲ پرسپولیس تو ورزشگاه آزادی ۶ – صفر تاج رو تو هفتهی هفتم لیگ شکست داد. حاشیههای و ماجراهاش اونقدر مفصله این بازی که تو حوصلهی این اپیزود نیست.
بعد از پایان این رقابتها، هیچکدوم از تیمها برخلاف چیزی که عبدُه فکر میکرد علاقهای به حرفهای شدن نشون ندادن و ترجیح میدادن همون سیستم آماتور رو ادامه بدن. تاج رو که اپیزود قبل مفصل بررسی کردیم شرایط سختافزاری و نرمافزاریش رو. پاس هم که خب تیم نظامی بود. تیمهای جنوبی هم اغلب وابسته به نفت بودن. خلاصه کسی همراهی نکرد.
عبدُه هم آدمی نبود که خودش رو تو منجلابهای مالی بندازه در نتیجه رویای ورزشگاه اختصاصی رو کنار گذاشت و ورزشگاه واقع در آپادانا رو فروخت.
حدفاصل ۵۲ تا ۵۶ پرسپولیس هرگز از سکوی دوم جام تخت جمشید پایینتر نرفت. ۵۲ و ۵۴ قهرمان شدن و ۵۳، ۵۵ و ۵۶ نایب قهرمان شدن. سال ۵۷ هم که جام تخت جمشید درحالی که پرسپولیس با اختلاف یک امتیاز دوم بود نیمهکاره موند.
اتفاقات بزرگ غیر فوتبالی
در همین مدت دو اتفاق بسیار بزرگ غیرفوتبالی هم در باشگاه پرسپولیس افتاد. سال ۵۴ تیم بسکتبال پرسپولیس اولین حضور رسمیش رو در سطح اول بسکتبال ایران تجربه کرد. جام ولیعهد بالاترین سطح بسکتبال سراسری ایران بود که سال ۵۴ شروع شد. راهآهن مشهد، ذوبآهن اصفهان، پرسپولیس تهران، تاج شیراز، پاس تهران، ماشینسازی تبریز، پرسپولیس گرگان، پهلوی تهران، شهباز اهواز، تاج سنندج، همای تهران و پاس کرمانشاه تیمهای حاضر تو این رقابتها بودن. بله سنندج و کرمانشاه اون موقع تیمهای بسکتبالی در سطح اول داشتن ولی تیمهای فوتبالشون در این سطح نبودن. پرسپولیس نتیجهای در این رقابتها نگرفت و از گروهش بالا نیومد اما بهعنوان یکی از تیمهایی که در اولین رقابت سراسری بسکتبال ایران شرکت کردن در تاریخ ثبت شد.
اگه از قهرمان اولین دورهی جام ولیعهد بپرسید هم باید بگم تیم پهلوی قهرمان شد. تیم پرستارهای بودن که مهمترین بازیکنهاشون مظفر بنیهاشمی، محسن خلخالی و امیر ایلیاوی بودن.
مرگ ارتشبد خاتم
۲۱ شهریور سال ۵۴ شرکت سی آر سی اولین ضربهی بزرگ رو در مدت حیاتش متحمل شد. در این روز ارتشبد خاتم که برای پرواز تفریحی با کایت به سد دز سفر کرده بود سقوط کرد و از دنیا رفت. شایعه شد که ساواک سرش رو زیر آب کرده اما خب هرگز چیزی مشخص نشد. اینطوری بود که شرکت یکی از اضلاع قدرتمندش رو از دست داد.
آبان سال ۵۵ هم علی عبدُه یکی از جالبترین میزبانیهای تاریخ ورزش ایران رو گرفت. بولینگ عبدُه میزبان مسابقات بولینگ قهرمانی جهان شد. گفتیم که بولینگ به لطف بولینگ عبدُه و برنامههاش در ایران طرفدار پیدا کرده بود و برگزاری این مسابقه میتونست تاثیر بسیار زیادی روی افزایش این طرفدارها داشته باشه. اسم سازمانی که مسابقاتش رو تو تهران برگزار کرد QubicaAMF Bowling World Cup بود. این مسابقات بین 1965 تا 2019 هر سال برگزار شد. جام شماره یک این ورزش نبود اما به هر حال اهمیت خوبی داشت. ما مطلبی رو تو سایت این سازمان دیدیم که توش به مسابقات سال 1976 میپردازه. بازار تبکرده، ترافیک دیوانهکننده و فرشهای زیبا؛ اینطور تهرانِ نیم قرن پیش شرح داده میشه.
مسابقات در سه روز درحالی برگزار شد که بانک عمران از بانکهای ثروتمند وقت اسپانسر اصلیش بود. نمایندههای بخش مردان ایران توفیقی نداشتن اما دِبی القانیان در بخش زنان تا جمع ۱۶ نفر نهایی رفت. از دو جهت قهرمانهای دو جنس جالب بودن. اولین قهرمانی یک دختر آمریکایی در مسابقات بخش زنان بود و همینطور اولین قهرمانی Paeng Nepomuceno از فیلیپین که یکی از اسطورههای بولینگ به شمار میره. هر دو اون زمان 19 ساله بودن. باتوجه به اینکه بولینگ به طور کل رشتهای نیست که سن خیلی توش مطرح باشه، جالبه.
برگزاری این رقابتها باعث رونق بسیار بیشتر بولینگ در ایران شد. کار به جایی رسید که حتی مسابقاتی در ردههای جوانان و نوجوانان هم در سطح تهران و به میزبانی بولینگ عبدُه برگزار شد.
یک سال بعد و بعد از تجربهی ورزشی و البته مالی مناسب برگزاری رقابتهای بولینگ، عبدُه بازهم سیستم سختافزاری باشگاهش رو تقویت کرد. ۸ خط بولینگ اتوماتیک، سالن تیراندازی و سالن ورزشهای رزمی بهروزرسانیهای جدید بودن. روزنامهها از کمنظیر بودن تاسیسات باشگاه در سطح آسیا مینوشتن و عبدُه از این میگفت که اینها متعلق به جوونهاست و این صحبتها.
انحلال تیم بسکتبال پرسپولیس
سال ۵۶ البته فقط با موفقیت و پیشرفت برای پرسپولیس و عبدُه همراه نبود. این سال در واقع سال سیاهی برای بسکتبال پرسپولیس بود. عبدُه سال ۵۵ برای تیم بسکتبال پرسپولیس هم دست به جیب شد و امیر ایلیاوی و محسن خلخالی رو به خدمت گرفت. ایلیاوی سنتر قدبلندی بود و در کنار نادر کاشانی، محسن خلخالی، مظفر بنیهاشمی، امیر سبکتکین و حسن طیبی مهمترین بازیکنهای اون دوره بودن. ایلیاوی البته به خاطر قد بلندی که داشت یا بهتر بگم اختلاف قدی که با بقیهی بازیکنهای همپستش داشت از بقیهی این ستارهها موفقتر بود. ایلیاوی هر تیمی بود، اون تیم قهرمان به حساب میومد.
ایلیاوی تا قبل اومدن به پرسپولیس، سه دورهی متوالی با هما و یک دوره با پهلوی قهرمان ایران شده بود. سال ۵۵ پرسپولیس مدعی اول بود اما ایلیاوی قبل بازی هفتهی آخر جلوی راه آهن تصادف کرد و به بازی نرسید و پرسپولیس باخت و دوم شد.
سال ۵۶ دیگه همه منتظر بودن پرسپولیس قهرمانی رو به دست بیاره چون ستارهی اول بسکتبال ایران یعنی امیر ایلیاوی رو داشتن و همینطور محسن خلخالی یکی از بهترین گاردهای کشور رو. اوضاع همونطوری که پیشبینی میشد پیش رفت اما به پایان نرسید.
پرحاشیهترین بازی تاریخ بسکتبال ایران
۱۷ خرداد ۱۳۵۶ پرسپولیس تو تهران میزبان راه آهن مشهد بود. یکی از حاضران تو سالن که روی سکوی تماشاچیها بوده برای من تعریف کرد که این بازی با حدود دو ساعت تاخیر شروع میشه چون تماشاچیها به قدری سیگار کشیده بودن که یکی از حلقهها غرق در دود بوده. این تماشاچی تعریف کرد که در جریان بازی هم چند باری به دلیل حجم بالای دود سیگار سرداور دستور به توقف بازی داد.
اوج حاشیههای این بازی اما اواسط بازی رقم خورد. یکی از کسایی که تو ردیفهای اول تماشاگرها نشسته بوده، فروزان دوست دختر محسن خلخالی بوده.
فروزان یا همون پروین خیربخش بازیگر مطرحی بود که سه سال قبل از این بازی، فیلم مشهور دایره مینا رو بازی کرد و خلاصه جزو سوپراستارهای سینما بود. البته بندهی خدا سال ۹۴ تو تهران در اوج گمنامی و فراموششده از دنیا رفت. یادش گرامی. محسن خلخالی هم علاوهبر اینکه بازیکن بزرگ و جوون خوشتیپی بود، خانوادهی هنرمند و مشهوری هم داشت. برادرش سعید بسکتبالیست خوبی بود و خواهرش زهرا خلخالی با اسم هنری ناهید کار موسیقی میکرد. برای جوونترهایی که نمیدونن ناهید کی بود، باید بگم این ناهید:
عرض میکردم
اواسط بازی تماشاچیهای پرسپولیس نسبت به عملکرد دو داور بازی یعنی حسن نوربخش و فخرالدین حمزهعلیپور بهشدت اعتراض داشتن. حسن نوربخش سرداور بوده. پارسال فوت کرد. سالها هم رییس کمیتهی مسابقات و داوران فدراسیون بود. مهمترین داور تاریخ بسکتبال ایران بوده.
خلاصه
تماشاگرها شروع میکنن به نوربخش اعتراض کردن و داد و زدن و اینها. این وسط فروزان که از خطاهای گرفته نشده روی دوست پسرش یعنی محسن خلخالی ناراحت بوده بلند میشه و با یه فندک شق میزنه تو کلهی حسن نوربخش. نوربخش به گواه بازیکنهای اون موقع به شدت داور جدی و حتی خشنی بوده. فندک که میخوره تو سر نوربخش دیگه بازی به جنجال کشیده میشه. فروزان و بقیهی پرسپولیسیها به جوش میان، محسن خلخالی و امیر ایلیاوی و یکی دو تا بازیکن دیگه هم قاطی ماجرا میشن.
خلاصه درگیری و شلوغی بالا میگیره و حسن نوربخش هم توپ رو برمیداره و میره تو رختکن. با مشورت مسئولین برگزاری و باتوجه به جو ناجور سالن، بازی نیمهکاره میمونه.
چند روز بعد فدراسیون اعلام میکنه امیر ایلیاوی و محسن خلخالی یک سال از حضور در رقابتها محروم هستن. به بیان دیگه دو مهرهی اصلی تیم بسکتبال پرسپولیس وسط فصل و درحالی که مدعی اصلی قهرمانی بود برای یک سال محروم میشن؛ محرومیتی که تا اون موقع بی سابقه بود و تا سه دهه بعد از اون هم تکرار نشد.
مسئولای پرسپولیس خیلی تلاش میکنن که محرومیت رو تا جایی که میشه کم کنن اما موفق نمیشن. در نهایت عبدُه که میبینه مهمترین بازیکنهاش رو برای این فصل و بیشتر فصل بعد در اختیار نخواهد داشت و در عمل شانسی برای قهرمانی نداره، تصمیم میگیره دیگه تو بسکتبال هزینه نکنه و تیم بسکتبال پرسپولیس، منحل میشه.
عبدُه هرچند در بسکتبال سرخورده شد اما همین سال ۵۶ در فوتبال کاری کرد که شاید تصورش در فوتبال امروز قابل باور نباشه.
آلن ویتل، اولین خارجی بزرگ پرسپولیس
آلن ویتل ۱۰ مارس ۱۹۵۰ تو لیورپول انگلیس به دنیا اومد. از ۱۲ سالگی وارد آکادمی اورتون شد و فقط ۱۷ سالش بود که اولین بار در سطح اول فوتبال انگلیس برای اورتون بازی کرد. ۱۹ ساله بود که با اورتون قهرمان انگلیس و چریتی شیلد شد. گل قهرمانی اورتون در چریتی شیلد رو ویتل به چلسی زد. سابقه زدن دو گل تو دربی مرسی ساید به لیورپولِ بیل شنکلی رو هم داره. عموی همین تام دیویسه که داره الان تو اورتون بازی میکنه.
ویتل سال ۷۲ با مبلغ اون زمان هنگفت ۱۰۰ هزار پوند رفت کریستال پالاس. تو پالاس زیاد مصدوم شد اما اینقدر خوب بود که طرفدارها براش میخوندن «ویتل رو بفرست تو زمین اون بهشون نشون میده چطوری باید گل زد.»
ویتل این سال به تیم ملی انگلیس هم دعوت شد اما مصدوم شد و فرصت بازی پیدا نکرد.
با شفیلد یونایتد قرارداد بست اما براشون بازی نکرد و سال ۱۹۷۶ رفت لیتون اورینت در سطح دوم. زیاد مصدوم شده بود و از فرم خارج بود. وقتی به ایران اومد که فقط 27 سالش بود ولی از سطح اول دور شده بود. داشت تو سطح دوم لیگ انگلیس بازی میکرد و اونجا هم یه تیم ته جدولی بودن.
در شروع فصل بعد که میشه سال ۱۳۵۶ علی عبدُه از طریق رابطههاش در فدراسیون جهانی بولینگ و دوستیای که با چهرههای ورزشی انگلیس داشت، با ویتل مذاکره کرد. هیچوقت معلوم نشد چقدر بهش پول دادن اما خب مسئله اینه که پولش رو دادن!
ویتل ۱۳ هفته از لیگ رو از دست داد؛ لیگی که در اون پرسپولیس به شدت مشکل گلزنی داشت. ویتل اولین بار ۲۱ مرداد ۵۶ تو بازی جام حذفی جلوی هما برای پرسپولیس بازی کرد و یه پنالتی گرفت که گل شد و باعث پیروزی پرسپولیس.
یک هفته بعد ۲۸ مرداد ویتل تو هفتهی چهاردهم برای تیم عبدُه به زمین رفت و تو دقیقهی ۷ اولین گلش رو به راه آهن زد.
ویتل مشکل گلزنی پرسپولیس رو حل کرد اما نتونست تیمش رو قهرمان کنه. همونطور که قبلا هم عرض کردم پرسپولیس در این فصل جام تخت جمشید پشت سر پاس دوم شد. آلن ویتل در ۱۶ هفتهای که برای پرسپولیس بازی کرد ۱۳ گل زد و ۴ پاس گل داد.
البته ناگفته نماند که مهاجمهای بسیار گردن کلفتی اون سال تو لیگ بودن. حسن روشن معروفترینشون بود که اونم ۹ تا گل زد. پرویز مظلومی جوان هم بود. عادلخانی و حسین فرکی هم بودن. بزرگترین اسم اما عزیز اسپندار بود اسطورهی ملوانی که اون زمان اسمش ملوان بندر پهلوی بود. اون فصل ۱۶ گل زد؛ بله ۱۶ گل در ۳۰ بازی. این آقای اسپندار در مجموع ۵ و نیم دورهی جام تخت جمشید ۳۷ گل زد و دومین گلزن برتر تاریخ این رقابتها بود. کی بهترین گلزن تاریخه؟ مرحوم غلامحسین مظلومی با ۴۴ گل.
حالا از بحث اصلی دور نشیم
یه بار دیگه با خودتون مرور کنید: علی عبدُه سال ۵۶ بازیکنی که ۶ سال قبل قهرمان سطح اول انگلیس شده بود و تو این رقابتها ۱۱ تا گل هم زده بود رو درحالی که فقط ۲۷ سال داشت آورد به ایران. مثلا فرض کنید الان یه بازیکن از چلسی تو ۲۷ سالگی بیاد پرسپولیس.
ویلیام مککلور ستارهی افسرده
حالا اجازه بدید یه چیز دیگهای براتون تعریف کنم که شاید حتی بیشتر از این هم تعجب کنید. آلن ویتل اولین خارجیای نبود که به پرسپولیس و ایران اومد. اولین بازیکن خارجیای که علی عبدُه برای پرسپولیس به خدمت گرفت ویلیام جیمز مککلور ۱۹ ساله بود؛ بیلی مک کلور صداش میکردن. هافبک تیم رزرو لیورپول که ۱۹ سالش بیشتر نبود.
قرارداد سه ماههای باهاش بستن و قرار شد بیاد و اگر مهراب شاهرخی سرمربی تیم راضی بود، قراردادش به قرارداد دو ساله تبدیل بشه.
بهار ۵۶ مککلور وارد ایران شد و بعد از مدتی تمرین با پرسپولیس و یه سفر شمال با اسماعیل حاجیرحیمیپور مدافع پرسپولیس که گزارش لحظه به لحظهش تو مجلههای زرد اون موقع چاپ شد، برای پرسپولیس بازی هم کرد.
یک بار ۲۴ تیر جلوی سپاهان که فقط سه دقیقه فرصت بازی داشت و یک بار هفتهی بعدش ۳۰ تیر جلوی ذوب آهن که این بار ۲۰ دقیقه بازی کرد. مککلور تو بازی با ذوب آهن حتی گل برتری پرسپولیس رو هم به رسول کربکندی زد اما این بازی دیگه آخرین بازیش شد. مککلور که خیلی جوون بود نمیتونست دوری خانوادهش رو تحمل کنه و اوضاع روحیش خوب نبود. اونقدر که تو تمرینها تمرکز نداشت و در نهایت بعد از پایان قرارداد سه ماههش درحالی که آلن ویتل درخشش رو شروع کرده بود از ایران رفت.
مککلور به لیورپول برگشت و دو سالی فوتبال بازی نکرد. بعد ماجراجوییش رو تو نیوزیلند ادامه داد و تا آخر فوتبالش که میشد سال 1997 تو همون نیوزیلند بازی کرد. حتی به تیم ملی نیوزیلند هم دعوت شد . ۳۰ تا بازی ملی هم انجام داد. بازیکن شماره 19 نیوزیلند تو جام جهانی 1982 هم بود که سه بازی ده گل خوردن و بی امتیاز حذف شدن. تو گروه برزیل، شوروی و اسکاتلند بودن. مککلور فقط بازی با شوروی روی نیمکت نشست و بقیه بازیها هم جز لیست 16 نفره نبود.
زمستان سخت ۵۶
زمستون سال ۵۶ زمستون سرد و طولانیای برای عبدُه بود. تو یکی از روزهای پایانی سال ساختمان بولینگ عبدُه آتیش گرفت. آتیشسوزی بهنسبت گستردهای که تمام بخش بولینگ و تفریحات مجموعه رو خاکستر کرد. کیهان ورزشی دربارهی آتشسوزی نوشت:
آتش سوزی در بولینگ عبدُه که همراه با انقجار بود، ساکنان خانههای مجاور را وحشتزده کرد. علت اصلی حریق و همچنین میزان خسارتهای وارده از سوی مقامهای مسؤول تحت بررسی است.
میزان خسارت به مجموعه رو کیهان ورزشی بیشتر از ۲۰ میلیون تومن تخمین زد. ۲۰ میلیون تومن سال ۵۶ که میشد 2 میلیون دلار . که اگه با نرخ تورم دلار حساب کنیم، میشه معادل 9.6 میلیون دلار کنونی. ضربدر مثلا ۳۰ هزار تومن کنید تا بزرگی عدد رو بهتر درک کنید.
رسانهها خیلی زود به این نتیجه رسیدن که آتیشسوزی ممکنه اتفاق نباشه. مهمترین دلیل این بود که آتیشسوزی بخشهای پولسازتر مجموعه رو نابود کرد و از اونجا شروع شد. یه مقدار تئوری توطئه به نظر میاد اما قابل بررسیه.
چهار ماه قبل از این آتیش سوزی احمد خیامی برادر محمود خیامی که گفتم موسسها و مالکای ایران ناسیونال بودن و اون اوایل یه سال کل بازیکنهای پرسپولیس رو از عبدُه قرض گرفتن اومد پیش عبدُه برای یه مشارکت دیگه. ماجرا این بود که احمد خیامی چند سالی بود که با حمید اخوان موسس فروشگاههای زنجیرهای کوروش شریک شده بود. حتما اسم فروشگاههای کوروش رو شنیدید؛ شاید هم نشنیده باشید. ربطی به افق کوروش کنونی نداشت. با ایده گرفتن از والمارت آمریکا راه اندازی شده بود و 14 شعبه در تهران رو شامل میشد؛ انقلاب که شد مصادرهش کردن و دادن به همونجا که پرسپولیسی رو دادن، یعنی بنیاد مستضعفان. خیامی به عبدُه گفت آقا من ۱۱۰ میلیون تومن بهت میدم بار و سالن بسکتبال و استخر سونا و بخش بازی بچهها رو بده من که بکنمش یه شعبهی فروشگاه. بههرحال محل بسیار پاخور خوبی داشت و معروف بود دیگه.
عدد رو دقت کردید دیگه ۱۱۰ میلیون تومن، سال ۵۶ که دلار ده تا تک تومنه. خبر به روزنامهها رسید و نوشتن که آقا نکن این کارو. هوادارها زنگ میزدن روزنامه که بگید عبدُه نکنه این کار رو. عبدُه هم البته خودش خیلی راضی نبود چون هم در طولانیمدت پول بیشتری ازش درمیاورد هم اینکه بههرحال بحث اعتبارش هم وسط بود.
خلاصه عبدُه پیشنهاد رو رد کرد. همون موقع روزنامهها نوشتن فاطمه پهلوی که بعد از فوت خاتم، کنترل اموال شوهرش رو هم گرفته بود اما فکر میکرد اوضاع مالیش جا داره بهتر شه، از رد شدن این پیشنهاد خیلی عصبانی شده. بههرحال یه بخشی از بولینگ مال شرکت بود دیگه.
زمستون که آتیشسوزی شد، روزنامهها شروع کردن به وصل کردن این سرنخها و رسیدن به اینجا که فاطمه پهلوی عمدا بولینگ رو آتیش زده. البته کسی جرات نداشت از خواهر شاه سوال جواب کنه و تا ۱۰ سال بعدش هم که از دنیا رفت کسی به ذهنش نرسید این موضوع رو پیگیر بشه.
این وسط یه سری رسانهها هم نوشتن که عبدُه خودش آتیشسوزی درست کرده که از بیمه پول بگیره اما بعدا مشخص شد سقف بیمهای که انجام داده بودن فقط ۴.۵ میلیون بوده که میشه تقریبا یک چهارم خسارت و خب منطقی نیست. البته همین پول هم در نهایت به عبدُه نرسید و رسید به فاطمه پهلوی. اتفاقی که تئوری عمدی بودن آتیشسوزی به دستور خواهر شاه رو بسیار تقویت میکنه.
عبدُه چند روز بعد به دنیای ورزش گفت:
وقتی به من خبر دادند و زمانی که دیدم چه بر سر باشگاه آمده است، آرزو کردم کاش همه باشگاه میسوخت تا از قید آن رها شوم. دلم گرفت، غم و غصه همه وجودم را له کرد وقتی میدیدم باشگاهی که با آن زحمت و اشتیاق ساختهام و همه مکنت خود و ثروت پدری و مادری بوده است، برای تأسیس آن خرج کردهام، به این روز افتاده است.
بولینگ عبدُه اون زمان ۳۰۰ تا کارمند داشت. کارمندهایی که بخش زیادیشون بعد آتیشسوزی شغلشون رو از دست دادن. عبدُه بیمارستان بستری شد و کارها رو سپرد به حسن فرزین یکی از مدیرای باشگاه. حسن رسولی که قبلا تو اپیزود بازیهای آسیایی تهران دربارهش صحبت کردیم هم کارهای ورزشی رو برعهده گرفت.
هوادارها و رسانهها به شدت به دولت و سازمان تربیت بدنی فشار میاوردن که به عبدُه کمک کنه. در نهایت چند وام کمبهره به مجموعهی بولینگ عبدُه تعلق گرفت تا کارهای بازسازی شروع بشه. شروع سال ۵۷ اما فرصتی برای بازسازی بولینگ نبود. بهار که تموم شد، تابستون داغ شروع شد و حدفاصل شهریور تا بهمن، انقلاب به نتیجه رسید و حکومت ساقط شد.
همایون بهزادی و ساواک!
اینجا وقت خوبیه که دربارهی اون یکی حلقهی اتصال پرسپولیسِ عبدُه با ساواک صحبت کنیم. یه لحظه چشمها رو ببندید و با من سفر کنید به اواخر پاییز ۵۷ در تهران. هوا بسیار سرد و خیابونها بسیار داغ. کشت و کشتار، خرابی و فریاد و البته امید و آرزو.
دولت بختیار داره تلاش میکنه ۲۵۰۰ سال شاهنشاهی رو که دیگه به مویی بند شده حفظ کنه. انقلابیون هم اون سر کار رو گرفتن و دیگه دارن آخرین فشارها رو میارن که این حکومت از دره پرت بشه پایین.
خلق و خوی بخش زیادی از این انقلابیها بسیار تند بود. اینکه چرا اینطوری بود و آیا حق داشتن یا نه رو الان کاری نداریم ولی بود. این اخلاق تند، باعث ایجاد یه فضای وحشت مضاعف شده بود. فضایی که آدمها میترسیدن با کمترین ارتباطی با حکومت، محکوم به طاغوتی بودن بشن.
روزنامههای زمستون ۵۷ پرن از آگهیهای رسمی در اعلام برائت از حکومت. نه فقط از آدمهای مهم بلکه از آدمهای معمولی. آگهیهایی که آگهیدهنده اعلام کرده هیچ ارتباطی با تیمسار نصیری رییس سابق ساواک نداره و فقط فامیلیهاشون شبیه به همه. و برای اثبات بخشی از شجرهنامهش رو هم آگهی کرده.
یکی از بزرگترین و مهمترین گروههایی که این وسط گیر افتاده بودن، ورزشکارها بودن. بههرحال گروهی از ورزشکارها شغل دولتی داشتن، گروهی تو تیمهای نظامی بودن و خلاصه ارتباطی وجود داشت.
یکی از اولین بازیکنهای مهمی که تو روزنامه آگهی داد به قرآن من کارهای نبودم، خسرو نیاکیان بود. نیاکیان ستارهی تیم والیبال پرسپولیس بود که قبلش تو تاج هم بازی کرده بود. یه آگهی داد و نوشت که من هیچ کاری با حکومت ندارم. ادعاش پذیرفته شد و بعد انقلاب هم تونست شغلش تو کارخونهی شیشهسازی رو حفظ کنه.
خلاصه سیل آگهی و مصاحبه بود که میومد. فقط هم ورزشکارها نبودن. مدیرای ورزش هم مصاحبه میکردن میگفتن آقا ما بودجه رو نخوردیم و خلاصه از این حرفها. لیست خرج کرد فدراسیون والیبال مثلا تو روزنامهها چاپ شد. که ماه پیش اینقدر چای خریدیم برای فدراسیون.
پروین هم تو روزنامهها ظاهر شد. ستارهی مهم پرسپولیس به شاهدوستی مشهور بود. تو جریان مقدماتی جام جهانی ۹۴ وقتی ژاپن رو بردیم ولیعهد یه دسته گل فرستاد به رختکن تیم ملی. پروین گل از گلش شکفت و به آورندهی گل گفت: اعلی حضرت چشم مان. و اینطوری شد که مدتها از فوتبال حذف بود.
حالا میگفتم
پروین نسبت به خیلیها وضع بدتری داشت. برای همین به آگهی و رفتن به روزنامه بسنده نکرد. رفت پیش آیتالله سید محمود طالقانی از مهمترین چهرههای انقلاب و از کسایی که حرفش بهشدت تو تودهی انقلابیون تاثیرگذار بود. یه دست خط گرفت با این مضمون:
با تحقیقاتی که از کار و وضع روحی و اخلاقی ایشان شد چنین اتهامی شایسته این جوان نیست.
یه آگهی هم چاپ کرد بالای این دست خط با این نقل قول از پروین:
راه ما همان راه جهانپهلوان است
از تاجیهای مهم دیگهای که متهم به همکاری با ساواک بود، حسن روشن بود. روشن اون زمان الاهلی امارات بازی میکرد. اومد تهران، رفت مقر فرماندهی کمیتهی انقلاب تو سعدآباد و گفت من آمادهام تو هر دادگاهی بگید حاضر بشم و اگه ثابت شد ساواکی هستم اعدامم کنید. علیه روشن هم چیزی وجود نداشت. البته تا چند سال این تهمت بهش وارد شد اما خب در نهایت چیزی علیهش نبود.
روزنامهی آیندگان از روزنامههای چپ و مهم وقت روز شنبه ۲۳ دی ۵۷ نامههای جداگانهای از ناصرحجازی و حبیب روشنزاده گزارشگر مشهور وقت منتشر کرد که آقا ما ساواکی نیستیم.
این خبرنامهی جبههی ملی تو لید مطلب از خوانندگان خواهش کرد به لیستهایی که منتشر شده توجه نکن و کاری با اون آدمها نداشته باشن تا تکلیفشون مشخص بشه.
یه چیز بامزه هم بگم کنار این مطلب یه خبری هست که تیم ملی از جام جهانی ۱۹۷۸ ۳۵ میلیون ریال درآمد کسب کرده. همین آیندگان ۲۴ دی یه خبر چاپ کرده با تیتر «تقسیم گوشت قربانی» و توش گفته پول رسید تهران و خلاصه همه نشستن که بخورنش.
خلاصه وضعیتی بود. امامعلی حبیبی قهرمان جهان و المپیک و یکی از مهمترین ورزشکارهای تاریخ مملکت هم یه مدت بازداشت بود. رضا سوختهسرایی که بعدها قهرمان جهان شد هم همینطور. اینا رو تو دفتر نخستوزیری یا مثلا دفتر یه آدم دیگه زندانی میکردن.
هیچکدوم از این ورزشکارها البته هیچوقت با ساواک در ارتباط نبودن. حداقل مدرکی هرچند غیرمحکم هم پیدا نشد برای هیچکدوم. نهایت طرفدار شاه بودن یا مثلا یه شغل دولتی داشتن. یکی از این ورزشکارها اما قصهش فرق میکرد.
خود بهزادی این اواخر، اینکه کارمند ساواک بوده رو تایید کرد و گفت چون میخواستن بازیکنهای تیم ملی یه حقوقی داشته باشن، هرکی رو فرستادن یه جا که فقط استخدام باشه. این البته مسئلهی مخفیای نبود و بودن بازیکنهایی که شغل داشتن و حقوق میگرفتن اما خب سر اون کار نمیرفتن. یه کمکی بود به بازیکنهای ملی. اما جایی سندی وجود نداره که صحبتهای بهزادی رو تایید یا تکذیب کنه.
علی بهزادی پسر مرحوم بهزادی در جریان دعوای «تاجیا ساواکی بودن یا پرسپولیسیا» که واقعا دعوای مسخرهای بود، گفت پدرش از ۱۷ سالگی استخدام ادارهی هشتم ضدجاسوسی ساواک بوده. شخصا احساس میکنم این ادعا به واقعیت نزدیکتر باشه. حداقل بخش استخدام تو ۱۷ سالگی به واقعیت نزدیکتره انگار.
حالا این ادارهی هشتم کجا هست اصلا؟
ساواک که شروع به کار کرد؛ یعنی آخرای ۳۵، ده تا اداره داشت:
- اداره کل یکم: امور اداری
- اداره کل دوم: جمعآوری اطلاعات خارجی
- اداره کل سوم: امنیت داخلی
- اداره کل چهارم: حفاظت
- اداره کل پنجم: فنی
- اداره کل ششم: امور مالی
- اداره کل هفتم: بررسی اطلاعات خارجی
- اداره کل هشتم: ضدجاسوسی
- اداره کل نهم: حقوق
- اداره کل دهم: آموزش
اون ادارهای که بحثهای شکنجه رو برعهده داشت و عامل خفقان بود، اداره کل سوم بود.
براساس چارتی که در اسناد ساواک هست، وظایف این ادارهی هشتم اینا بوده:
– شناسائی بیگانگان و کنترل فعالیتهای آنها.
– شناسائی مؤسسات و سازمانهای قانونی و غیرقانونی بیگانه و کنترل فعالیت آنها.
– تعیین و تشخیص هدفها و نقشههای بیگانگان در ایران و روش کار آنها به منظور رسیدن به این هدفها.
– کشف شبکههای جاسوسی و اقدامات تدافعی و تهاجمی به منظور خنثی کردن فعالیتهای مزبور.
– کشف فعالیتهای مضره و غیرقانونی بیگانگان مقیم ایران و خنثی نمودن آنها.
– دستگیری و بازجوئی به منظور تشکیل پرونده مقدماتی جاسوسان و عمال و ایادی بیگانگان و ارسال آن به مقامات قضائی مسئول.
تو چارتهایی که در دسترس عموم هست از اسناد ساواک فقط مدیرای رده بالای این اداره دیده میشن و خب مجددا نمیشه تایید کرد که بهزادی تا سال ۵۲ که این اداره فعال بود، عضوش بوده یا نه.
یکی از آدمهای نزدیک به باشگاه پرسپولیس تو اون مقطع که اجازه نداد اسمش رو بیارم، به من گفت که بهزادی کارمند معاونت اقتصادی دفتر ساواک در تهران بوده. مرتضی فرجی هم این مسئله رو تایید میکنه.
چرا اتهام ساواکی بودن بهزادی جدی شد؟
این وسط چندتا مسئله، باعث شد که بهزادی شرایطش متفاوت باشه. یکی از مهمترین مسائل، ماجرایی بود که بعد از دربی رفت سال ۵۴ پیش اومد. ۵ اردیبهشت این سال تاج و پرسپولیس دربی شمارهی ۱۷ رو برگزار کردن و تاج سه – یک برنده شد. مرحوم غلامحسین مظلومی دو و مسعود مژدهی برای تاج و مرحوم ایرانپاک برای پرسپولیس گل زدن.
بعد از بازی همایون بهزادی که به خاطر نتایج ضیعف اون فصل با تیم جوون شدهش تحت فشار بود و روزنامهها هم میگفتن عبدُه داره به اخراجش فکر میکنه، گفت ۴ تا از بازیکنهای تاج شب قبلش تو خونهی یکی از هوادارای پولدار این تیم جمع شدن و تریاک کشیدن. بهزادی میگفت همسایهها از بوی تریاک شکایت کردن و کار به کلانتری یوسف آباد کشیده. صورتجلسه هم موجوده تو همون کلانتری.
کسی حرف بهزادی رو نخرید و کار به جایی رسید که سرمربی پرسپولیس با اسلحهی شکاری که مجوز داشت البته، رفت دم فدراسیون تحصن. میگفت اگه دیر بشه اثر تریاک از خون اینا میپره و باید همین الان تست بگیرید. تهش نتونست کسی رو راضی کنه تست رو بگیرن و از اونجایی که تیم ملی تابستونش میخواست بره المپیک، دیگه گفتن آقا برای بازیکنهای ملی حاشیه نساز و تمومش کن.
بهزادی بحث رو تموم کرد اما یه خورده بعدش یه بحث تازه باز شد:
سرمربی پرسپولیس از کجا ریز ماجرای شب قبل کلانتری رو میدونه؟
اون موقع پرسپولیسیها میگفتن که بهزادی تو شهربانی آشنا زیاد داره. از یه طرف توجیه این بود که خب از همین دوستاش بهش خبر رسیده. این توجیه یه ایراد داره:
یکی اینکه خب اگه از قبل میدونسته قبل بازی میگفت که شانس تست مثبت بیشتر باشه.
مجموع این بحث این شد که یه سری معتقد شدن بهزادی تو ساواک کار میکنه و خب خبرهای اینقدر مهم حتما به ساواک هم میرسه.
کمتر از یک روز بعد اعلام رسمی سقوط حکومت پهلوی، بگیر و ببندها شروع شد. یادتون باشه اپیزود قبلی تعریف کردم که چطوری ابراهیم میرزایی و شاگرداش ریختن تو سازمان تاج. از اون طرف یه سری هم افتادن دنبال شکار ساواکیها. کمیتهی انقلاب توان ایجاد نظم نداشت. اسلحه تو دست مردم بود و کسی به کسی نبود.
این وسط پرویز بادپا قهرمان بوکس سنگین وزن آسیا تو سالهای ۱۹۷۵ و ۱۹۷۷ که جزو لاتهای نشونیدار تهران بود، با چند نفر رفتن سراغ همایون بهزادی. مهرهی چشمگیری بود. از تو خونهش بردنش کمیته ولی جای برای نگهداشتنش نبود و برگشت خونه.
یک روز بعد بادپا و تیمش دوباره ریختن خونهی بهزادی و بردنش. اینبار دیگه بهزادی گیر کرد. بامزهش اینجاست که بادپا یکی دو روز بعد این ماجرا به دلیل حمله به منازل و آشوبگری بازداشت. بازداشت بادپا اما کاری به پروندهی بهزادی نداشت. بهزادی موند تو بازداشتگاه کمیته چون گفتم که متهم بود به همکاری با ساواک.
بهزادی در نهایت بیشتر از ۵ ماه تو بازداشتگاه کمیته موند اما چون تو اسناد ساواک چیزی دربارهش نبود، آزادش کردن که بره. آزادش کردن که البته تا سال ۷۱ ممنوعالتصویر بود، از دانشگاه اخراجش کردن و تا مدتها نذاشتن کار کنه.
پرویز بادپا که بود؟
این پرویز بادپا هم آدم عجیبیه. تقریبا اطلاعات درست درمونی ازش وجود نداره. آدمهایی که باهاش ارتباط داشتن هم از ترس اینکه مرتبط بشن به یکی از اوباش مهم زمان انقلاب چیزی نمیگن. با پرسوجوی زیاد پاتوقش رو پیدا کردیم تو یه استخری وسط تهران. رفتیم اونجا بلکه بتونیم ببینیمش و باهاش صحبت کنیم اما تو همون اول کار کسی که ازش آمار بادپا رو گرفتیم وقتی فهمید چی کارهایم با تهدید و اینا بیرونمون کرد. خلاصه اینم اینطور
ادعای براهنی دربارهی بهزادی
ماجرای بهزادی البته همینجا ختم نشد. تابستون ۷۱ نشر طرح نو کتابی منتشر کرد به نام ساواک. این کتاب رو کریستین دلانوآ نویسندهی فرانسوی نوشته و عبدالحسین نیکگوهر ترجمه کرده. روایتیه از شکنجههای سازمانیافته در ساواک و بررسی نقشش در جامعهی ایران. نویسنده برای نگارش این کتاب با کلی آدم مصاحبه کرده. آدمهایی که بعضیهاشون کارمند ساواک بودن و بعضیهاشون زندانی ساواک بودن.
یکی از این آدمها رضا براهنیه. شاعر، نویسنده، منتقد ادبی و استاد برجستهی ادبیات. کاری به اینکه براهنی رو چرا ساواک بازداشت کرده بود نداریم.
تو صفحهی ۱۸۵ این کتاب از قول براهنی اینطور میخونیم:
این اولین و تنها جاییه که اسم همایون بهزادی بهعنوان شکنجهگر مطرح میشه.
دو جور میشه به این ادعا نگاه کرد:
یه نگاه اینه که اساسا امکان نداره کسی شکنجهگر ساواک بوده باشه و بتونه به زندگی عادی تو ایران ادامه بده. یا اسمش تو اسناد هست و دادگاه انقلاب میره سراغش و اعدام میشه. یا آدمهایی که توسطش شکنجه شدن شناساییش میکنن، معرفیش میکنن و اعدام میشه. حالت دیگه اینه که طرف زرنگ بوده و از ایران فرار کرده یا رفته یه جایی که کسی نمیشناسش. در نهایت بهزادی هیچکدوم از این حالتا رو پیش نگرفت.
به گواه چند نفر از همتیمیهای وقتش هم روحیهی شکنجه کردن نداشته و اساسا آدمی بوده که حتی تو زندگی شخصیش هم سخت میتونسته حق مسلمش رو بگیره.
یه افسر فراری ساواک به من توضیح داد که اسامی کسایی که تو مراحل شکنجه حضور داشتن در طبقهبندی به کلی سری بوده و مثل اسامی دیگه در دسترس نبوده. این افسر که نمیدونست کسی به اسم همایون بهزادی همکارش بوده یا نه تایید کرد که ورزشکارهایی در ساواک حضور داشتن و حتی چند نفری هم شکنجهگر بودن اما حاضر نشد اسامی این ورزشکارها یا رشتهی ورزشیشون رو بگه.
وقتی ازش پرسیدم که آیا امکان داره کسی شکنجهگر بوده باشه و در بیش از چهار دههی اخیر اسمش تو هیچ لیستی پیدا نشده باشه؟ گفت امکان این اتفاق نزدیک به صفره. توضیح داد که اسناد محرمانهی ساواک خیلی زود به دست کمیتهی انقلاب افتاده و در مدت کوتاهی هرکس که نتونسته بوده فرار کنه از ایران، گیر افتاده.
از این افسر سابق ساواک پرسیدم آیا ممکنه مقامات به دلیل شهرت و محبوبیت بهزادی ازش گذشته باشن؟ جواب داد با شناختی که از مقامات وقت دارم و فضایی که خودم تجربه کردم بههیچ وجه امکانش نیست.
حالا یه نگاه هم اینه که بریم سراغ راوی و بستر روایت:
آیا ممکنه تو ترجمهی کتاب مشکلی باشه؟ عبدالحسین نیکگوهر یکی از مهمترین و معتبرترین مترجمهای فرانسه به فارسی در سه دههی اخیره پس نه.
آیا ممکنه تو متن اصلی مشکلی باشه؟ کریستین دلانوآ محققه و کتابهایی تو حوزهی جامعهشناسی داره. دربارهی انقلاب ایران یه کتاب دیگه هم داره به اسم «خمینی؛ انقلابی که به آن خیانت شد.» که خب از اسمش مشخصه که قابل چاپ در ایران نیست. دلیلی برای همچین اشتباه کوچیکی نداره.
آیا ممکنه سانسورچی چیزی رو تغییر داده باشه؟ بهنظر نمیرسه کتاب سانسور شده باشه. داریم دربارهی اوایل دههی ۷۰ صحبت میکنیم که هنوز سانسور کتاب رسم نبود. تو بخشهایی از متن کتاب هم میخونیم که نویسنده بعضی از زندانیهای ساواک رو برای جامعه خطرناک میدونه. یا در تقریبا تمام کتاب انقلابیون رو شورشی صدا میکنه. منطقی نیست سانسورچی اینجا رو ول کنه، جای دیگه رو تغییر بده.
اما مهمترین سوال: آیا رضا براهنی دروغ نگفته؟ این سوال رو هیچوقت نمیشه جواب داد. میتونیم بگیم باتوجه به اینکه گزارش مشابه دیگهای نیست، شاید حرفش قابل رد باشه اما باید یادمون باشه داریم دربارهی یکی از مهمترین، معتبرترین و قابل احترامترین شخصیتهای معاصر ایران صحبت میکنیم. در عمل، دلیلی برای «دروغ» گفتن براهنی نیست. کس دیگهای رو اشتباه گرفته؟ شاید.
برای آخر این بحث، دوتا ماجرای دیگه رو هم باید بررسی کنیم. تو جریان این دعوای اخیر کی ساواکی بوده بین استقلالیا و پرسپولیسیا، یه گزارشهایی منتشر شد که تو روزنامهی آیندگان نقل قولی هست به این مضمون:
زمزمه در شهر بسیار بود که بسیاری پاطلاییها و سرطلاییها در جیب خود کارت ویژه داشتند و با ادارههای خفیه در تماس بودند.
بعد اینطور نوشته بودن که منظور از سرطلایی بهزادی بوده. گزارشی که اولین بار این مطلب رو نوشت پیدا نکردیم چون کوهی از سایتها و روزنامهها تمام یا بخشی از این گزارش رو کپی کردن و یه انبار کاه ساختن.
این نقل قول معتبره. البته برخلاف نوشتهی چند سایت که نوشتن بخشی از گزارشی تو شمارهی ۱۸ یا ۱۹ دی بوده، این نقل قول تو شمارهی روز ۲۳ دی این روزنامه اومده. همون شمارهای که بیانیهی حجازی توش چاپ شده. کنار این بیانیه یه یادداشت هست با تیتر «هدف مشخص است؛ چهرهها بیچهره شوند». یادداشت امضای نویسنده نداره. حرف کلیش هم اینه که رسانهها و مردم مراقب لیستهایی که به اسم ساواکیها منتشر میشه باشن چون بعضیها با آوردن اسم ستارههای ورزش تو این لیستها میخوان این ستارهها رو نابود کنن.
وسطای یادداشت اینطور میخونیم:
آیندگان داعیهی این را ندارد که تمام ورزشکاران پاکدامن و وفادار به مردم باقی مانده باشند. چنانچه در همان سالها که نهضت هنوز پا نگرفته بود و مردم برای حقوق از دست رفتهشان قیام کرده بودند، زمزمه در شهر بسیار بود که بسیاری از پاطلاییها و سر طلاییها، در جیب خود کارت ویژه دارند و با ادارههای خفیه در تماس هستند.
نقل قول اصلی میگه در تماس «هستند» تو گزارشهایی که تو رسانههای امروز میخونیم میگه در تماس «بودند». فرقش چیه؟ اگر در تماس بوده باشن، ممکنه زمان انقلاب پشیمون شده باشن و به هر طریقی خودشون رو نجات داده باشن. اما اگر هنوز، یعنی ۲۳ دی ۵۷ هم در تماس هستند دیگه هیچ راه نجاتی براشون نمیشه متصور بود. باتوجه به توضیحی که از قول اون افسر فراری ساواک عرض کردم.
گزارش اصلیای که به این نقل قول رجوع کرده، بلافاصله میگه سر طلایی منظور بهزادی بود. طبعا بقیه هم که این گزارشو کپی کردن، اینم کپی کردن.
در نگاه اول برداشت کاملا درستیه چون لقب همایون بهزادی، سرطلایی بود دیگه. اما یه نکتهی خیلی مهم وجود داره. روزنامهی آیندگان تو چند شمارهی دیماهش و دربارهی موضوعهای دیگهای هم از این صفت «سرطلاییها و پاطلاییها» برای اشاره به جامعهی ورزش استفاده کرده.
مثلا تو مطلب روز ۱۹ دی با تیتر«روزهایی که ملتی را با شعار ششتاییها، سهتاییها، لنگیها و…. سرگرم میکردند»، اینطور میخونیم:
متاسفانه خود ما روزنامهنگاران از قهرمانان در طول سالها یک نیمهخدا ساخته بودیم و متاسفانه بعضی از همین سرطلاییها و پاطلاییها و طفلهای شیرین و تلخ و ترش چگونه در صحنههای زندگی آدمهایی ضداجتماعی بودهاند.
میشه گفت خب اینجا هم منظور باز بهزادی بوده اما تکرار این صفت در دو مطلب که احتمالا نویسندهشون یکیه میتونه نشونهی این باشه که از این صفت خوشش میومده و استفاده میکرده.
جمعبندی نهایی بحث بهزادی اینکه از مدارک و صحبتها اینطور بر میاد که استخدام ساواک بوده. حالا یا ادارهی هشتم یا معاونت اقتصادی ولی این ادعا که تو شکنجه هم نقش داشته ادعای بسیار ضعیفیه و مدارکی برای دفاع از این ادعا در دست نیست.
مهاجرت دوبارهی عبده از ایران
علی عبدُه هم تو همین شلوغیها بی سر و صدا از ایران رفت. مثل خیلیهای دیگه داراییهاش منجمله بولینگ و شرکت سی آر سی رو گذاشت و به امید آیندهی نامعلوم رفت آمریکا. اوضاع سلامتیش خیلی بد بود. اونقدری که حدود یک سال بعد روز یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۵۸ درحالی که فقط ۵۶ سال داشت تو جکوزی خونهش سکتهی قلبی کرد و از دنیا رفت. چند ماه قبل از مرگش تو مرداد ماه پرسپولیس قهرمان جام شهید مهدی اسپندی شد که اولین جام فوتبال در دورهی جدید بود.
چند ماه قبل از مرگش، تو ۲۸ خرداد ۵۸ روزنامهی اطلاعات از قول سازمانی به نام «سازمان مجاهدین راه حق» نوشت که اسرار تازهای از مرگ آقا تختی پیدا شده که نشون میده عبدُه و عطارپور نامی که عضو ساواک بوده عاملین قتلش بودن. این سازمان البته با اون مجاهدین خلقی که میشناسیم تفاوت داره. خیلی چیز جدیای ازشون پیدا نکردیم. تو انتخابات مجلس اول شورای اسلامی بیانیهای دادن و از نامزدهای حزب جمهوری اسلامی حمایت کردن. مرداد ۵۸ هم تو انتخابات خبرگان بیانیه دادن و باز از نامزدهای حزب جمهوری اسلامی حمایت کردن. تقریبا فقط همین رو ازشون میدونیم. بعدها هم هیچوقت خبری از اسنادی که میگفتن دارن نشد. اساسا بیشتر آدمهای نزدیک به آقا تختی و همینطور کسایی که تو متن ماجراهاش بودن، اعتقادی به قتلش ندارن. حالا جاش اینجا نیست ولی درکل فرضیهی خودکشی آقاتختی بسیار قویتر از قتلشه. اون کادر روزنامهی اطلاعات البته بعدها به این شایعه که عبدُه ساواکی بوده دامن زد.
فرزندان عبده
علی عبدُه سه فرزند داشت. رضا، سالار و یک دختر از همسر اولش به نام رجینا. به گواه اعضای خانواده، عبدُه پدری خشن و دیکتاتور بود. مخالفت بچههاش با نظراتش رو نمیپذیرفت. هما همسر دوم عبدُه دربارهی اخلاقش به بیبیسی فارسی گفته:
پدر رضا دوست خوبی بود ولی همسر و پدر خوبی نبود. علی تاجری موفق بود، اما وقتی برای خانواده نداشت، بیشتر در سفر بود.
دربارهی رجینا عبدُه هیچی نمیدونیم. حتی نامی از مادرش هم در هیچ گزارشی نیومده. رضا و سالار اما به شهرت رسیدن. رضا پسر ارشد خانواده هفت، هشت سالش بود که عاشق ویولن شد اما پدرش میخواست ورزشکار بشه. از همینجا جرقهی اختلافات پدر و پسری زده شد. رضا ۹ ساله بود که تو انگلیس تئاترهایی از کروساوا استاد سینما و تئاتر ژاپن دید و عاشق تئاتر شد. داخل پرانتز اینکه خانوادهی عبدُه خیلی پولدار بودن و تابستون برای تفریح میرفتن انگلیس.
داستان زندگی رضا عبده
رضا تو ۱۴ سالگی اولین کتاب شعرش رو چاپ میکنه و در جشن هنر شیراز با بازی تو یه نقش خیلی کوتاه اولین بار مزهی تئاتر رو هم میچشه.
علی و هما یه خورده قبل از انقلاب طلاق میگیرن و علی، پسرها رو تو شلوغی انقلاب با خودش میبره آمریکا. رضا تلاش کرد کار تئاتر رو ادامه بده اما برای حدود یک دهه و بعد از مرگ پدرش با مشکلات مالی زیادی مواجه بود. این وسط پدرش فهمید که همجنسگراست و اون یه مقدار ارتباطی هم که باقی مونده بود قطع شد. سال ۱۹۸۳ آلان ماندل بازیگر و کارگردان مشهور تئاتر ازش دعوت به همکاری کرد و زندگیش رو تغییر داد.
رضا به قدری با استعداد بود که همون سال لس آنجلس تایمز نقد مفصلی دربارهی کارش نوشت و ۵ سال بعد بهعنوان یکی از بهترین کارگردانهای سال انتخابش کرد. بهش لقب پدیدهی کارگردانی تئاتر دادن. آثار آوانگارد و خطشکنی تولید کرد. مثلا یه تئاتر داره «قانون بقا» که کلی بازیگر با حرکات دیوانهوار تو هم میلولن و بههم برخورد میکنن. در نگاه اول نامفهومه اما آدمهای اون موقع خوب فهمیدنش. قانون بقا در واقع روایتیه از ماجرا جفری دامر یکی از مخوفترین قاتلای سریالی آمریکا که برای سالها مشغول قتل و تجاوز و مثله کردن آدمها بود.
رضا عبدُه هم مثل فردی مرکوری به HIV مبتلا شد و درست در سالهایی که دوران درخشان کاریش داشت شروع میشد، در ۱۱ مه ۱۹۹۵ از دنیا رفت.
داستان زندگی سالار عبده
سالار عبدُه برادرش هم مسیر تقریبا مشابهی رو در زندگی ادامه داد. سالار نویسندگی رو انتخاب کرد و باید گفت که استعداد بسیار خوبی هم در این زمینه داره. یه گپ کوتاهی باهم زدیم. اول قبول کرد که مصاحبه کنه اما وقتی سوالها رو دید نظرش عوض شد. احساس میکنم نمیخواست به موضوعات مربوط به ساواک و اینها بپردازه. در هرحال
سالار عبدُه که امروز استاد دانشگاه سیتی کالج نیویورکه و اونجا نویسندگی خلاق تدریس میکنه، کلی رمان نوشته یا ویراستاری کرده. اغلبشون اشارههایی به ایران دارن و چندتایی منجمله «تهران در گرگ و میش» دربارهی ایران هستن. سالار عبدُه تو سالهای اخیر خیلی تلاش کرد داراییهای پدرش رو پس بگیره.
برای اینکار چند باری هم به ایران سفر کرد اما در نهایت کاری از پیش نبرد. فرجی که گفتم قبل از انقلاب جزو مدیرای باشگاه بوده و کامل در جریان مسائل مربوط به مالکیت و اموال عبده هست به من گفت که سالار میتونه بیاد اینجا و اموال پدرش منجمله باشگاه پرسپولیس رو بگیره. یا حتی میتونه بره دادگاه بینالمللی و درخواست بازگشت اموال بده و معادلش رو از داراییهای بلوکه شدهی ایران بگیره. احتمالا این بنده خدا هم حوصلهی این حجم از دردسر رو نداشته باشه البته. بههرحال
پرسپولیس بعد از انقلاب
بعد از انقلاب تودهی پرسپولیسیها دو دسته شدن. یه دسته انقلابیهایی منجمله دادگان، زادمهر، پنجعلی، مایلیکهن و جعفری بودن و یه دسته دیگرانی که خیلی خط و ربط انقلابی نداشتن. تیم بیصاحب پرسپولیس محمد دادگان ۲۴ ساله رو بهعنوان نماینده برای ارتباط با بالا انتخاب کرد. کسی که ۲۳ سال بعد رییس فدراسیون فوتبال شد.
کمی بعد انقلابیها جدا شدن و رفتن تا تیمی به اسم پرسپولیس آزاد تشکیل بدن. هدفشون این بود که بگن ما پرسپولیس آزادیم و اونا پرسپولیس دربند و طاغوتی.
تا سال ۵۹ دادگاههای انقلاب چندتا از بازیکنها رو مخفیانه از خونههاشون دزدیدن و پاییز این سال پرسپولیس آزاد با برگشتن پنجعلی و مایلیکهن به پرسپولیس منحل شد. آخر همین سال بنیاد مستضعفان که چند ماه بود تاسیس شده بود مجموعهی بولینگ عبدُه رو به نفع مستضعفین انقلاب مصادره کرد. در ادامه پرسپولیس به سازمان تربیت بدنی واگذار شد و اسمش رو گذاشتن شهید چمران. مصطفی چمران تازه شهید شده بود. بازیکنها این تغییر رو قبول نکردن و به قیمت یه باخت سه هیچ به هما حاضر نشدن با اسم شهید چمران برن تو زمین.
سال ۶۰ پرسپولیس نایب قهرمان لیگ تهران شد. لیگ سراسری به دلیل جنگ تحمیلی تعطیل بود. آخر این فصل محمد دادگان که از زمان انقلاب و داستانهای پرسپولیس آزاد خبری ازش نبود، دوباره پیداش شد. دادگان کلا همیشه به نظام نزدیک بود تا این اواخر که یههو ساز مخالف زد ولی نمیشه حدس زد اون سه سال کجا بوده.
میگن دادگان یه روز میره سر تمرین و میبینه محراب شاهرخی داره تیم رو تمرین میده. باتوجه به اینکه آدم درشتی بوده و ریشی هم داشته که هیبت انقلابیمابانه بهش میداده میره جلو و سوت رو از شاهرخی میگیره میده به علی پروین. اینطوری میشه که علی پروین برای بیشتر از دو دهه میشه صاحب غیررسمی و همه کارهی رسمی پرسپولیس. دادگان هم ۸ ماه بعد درحالی که فقط ۲۷ سالش بود از فوتبال خداحافظی کرد.
پرسپولیس سال ۷۲ به وزارت فلزات و معادن اون موقع که الان شده وزارت صنایع منتقل شد. چهار سال زیرنظر این وزارتخونه بود. بعد، جنگِ سهمخواهی شروع شد و سازمان تربیتبدنی برنده شد. یه جایی این وسطها اسم پرسپولیس به شکل دستوری اما غیررسمی به پیروزی تغییر کرد. یه گروهی که ادعای مالکیت پرسپولیس رو داشتن یه شرکتی ثبت کردن به نام شرکت پیروزی و تلاش کردن باشگاه رو به اونجا منتقل کنن اما موفق نشدن. بیشتر از یک دهه تلاش لازم بود تا تلویزیون ملی و رسانههای دولتی قبول کنن دوباره از نام پرسپولیس استفاده کنن.
مجموعهی بولینگ عبدُه هم بعدها به بخش خصوصی فروخته شد و امروز توش سینما و کلی تفریحات دیگه هم وجود داره؛ و البته یه نشونهی خیلی بزرگ بولینگ که از فاصلهی دور هم مشخصه. در این سالها خانوادهی عبدُه خیلی تلاش کردن پرسپولیس و بولینگ رو پس بگیرن. هوادارها هم خیلی دنبال این بودن که بولینگ و مجموعههای دیگه برسه به پرسپولیس و بتونن از درآمدش استفاده کنن اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
تو اپیزود قبلی دربارهی تاج هم همین بحثها رو بررسی کردیم؛ که چه ثروتی وجود داشت و چه دم و دستگاهی اما هرکدوم یه جور از استقلال و پرسپولیس گرفته شدن. امیررضا خادم معاون سابق وزیر ورزش و یکی از نزدیکترین ورزشکارها به لایههای بالایی قدرت در نظام سیاسی، سال ۹۹ در گفتوگو با فرهاد عشوندی برای خبرآنلاین اینطور آب پاکی رو روی دست همه ریخت:
دیدگاه خود را بنویسید